حکیم نزاری:عورتی در گوکچه دیدم سوگوار اشک ریزان بر سر ره زار زار
❈۱❈
عورتی در گوکچه دیدم سوگوار
اشک ریزان بر سر ره زار زار
روی میمالید خوش بر خاک گرم
با خدا میگفت رازی نرم نرم
❈۲❈
بر سرش یک ساعتی بودم به پای
تا چه میخواهد به زاری از خدای
باخدا میگفت ای پروردگار
بنده ام هر چون که میخواهی بدار
❈۳❈
لیک چون کردی بدین روزم اسیر
گر نکردم طاعتی بر من مگیر
خدمت کافر نمیدانم گذاشت
تا توانم طاعت امر تو داشت
❈۴❈
مردی آن زن مرا مدهوش کرد
آتش غیرت دلم پر جوش کرد
پاره سنگ از دل بیدرد به
زن که او مرد آمد از نامرد به
❈۵❈
مرد را در سوز نارد درد خام
زن شرف دارد بسی بر مرد خام
زن به مردی کار شیر نر کند
آتشی باید که دودی بر کند
❈۶❈
الاف عشق افسردگان را ناخوش است
کم ز دودی گر دلم بر آتش است
من به نفس از کافران محکم ترم
با خدا عصیان ظاهر میکنم
❈۷❈
نی خدا را هیچ طاعت کرده ام
نی به پیغمبر شفاعت کرده ام
مردی آن هم ندارم کز خدای
عذر تقصیری بخواهم وای وای
❈۸❈
آفتاب عمر بر دیوار شد
والله ار نفسم دمی بیدار شد
زندگانی خفته میدارد مرا
روزگار آشفته میدارد مرا
❈۹❈
حسر تا غبنا دریغا روزگار
مست بودم سود کی دارد خمار
نقد عمرم صرف شد بر باطلی
جز پشیمانی ندارم حاصلی
کامنت ها