حکیم نزاری:داشتم یاری به صدق آراسته همنشینی دل چو من برخاسته
❈۱❈
داشتم یاری به صدق آراسته
همنشینی دل چو من برخاسته
گفت نیشابور چون معمور بود
همچو فردوس برین پر حور بود
❈۲❈
فتنه گشتم بر بتی صاحب جمال
مبتلا بودم به عشقش چند سال
در به دست آوردنش بشتافتم
بعد عمری ناگهش دریافتم
❈۳❈
گفتمش ای همچو بختم تیز پای
در سخن با من زبانی برگشای
یا دلم دریاب یا جانم بگیر
سر در آور ورنه خونم در پذیر
❈۴❈
رحمش آمد گفت خاطر جمع دار
صبر کن تا چون شود فرجام کار
بعد مدتها که جستم در پَیَش
بر امیدی تا کجا یابم کَیَش
❈۵❈
دولتم ترتیب استعداد کرد
دلستانم یک شبی میعاد کرد
از قضا آن شب که او را وعده بود
از فرح ناگاه خوابم در ربود
❈۶❈
دلبر آمد بر سرم چون بنگرید
عاشق آشفته را خوش خفته دید
بر سر بالین من بنوشت و رفت
کای گرانجان مرد عاشق کی بخفت
❈۷❈
خوش بخفت ای خانه بختت خراب
خود مرا دیگر نبینی جز بخواب
چون شدم بیدار بر جستم ز جا
مردم از حسرت پس از چندین رجا
❈۸❈
رقعه آرام جان بر خواندم
خون ز مژگان در کنار افشاندم
کردم از بس نا امیدی جامه چاک
بر سر افشاندم ز بخت خفته خاک
❈۹❈
خفته بودم گرنه کارم رفته بود
چون شدم بیدار یارم رفته
بود عمر معشوقیست بس چالاک و چست
عیش کن چندان که هم زانوی تست
❈۱۰❈
زندگانی پیش من آن دلبرست
کز پَیَش دستم به حسرت بر سرست
گر بود مقصود ازو حاصل شود
ورنه باید باز کز پیشت رمد
❈۱۱❈
هرچه میخواهی بگیر از دلبرت
کو چنان نرود که باز آید برت
آه کاب حسرتم از سر گذشت
دولت آمد خفته بودم بر گذشت
❈۱۲❈
بخت میامد ولی من خفته ام
او پریشان نیست من آشفته ام
چیست مردی سر ز خود برتافتن
جهد کردن نفس را دریافتن
❈۱۳❈
خویش را چون نیک بشناسی به خویش
پس حجاب نفس برداری ز پیش
بعد از آن حق را به حق باید شناخت
او بود کو را به او باید شناخت
❈۱۴❈
او به او یعنی به نور نور او
نور او اَعْنی به حق دستور او
قصه دیگر بخواهم باز گفت
زانکه در ماندم ز سایل بس شگفت
❈۱۵❈
همچو من سرگشتهای یک روز خواست
تا شود معلومش از من قبله راست
از سوی مشرق اشارت کردمش
لاجرم بر خود برون آوردمش
❈۱۶❈
باز می نشناختم شیب از فراز
مشرق از مغرب که میدانست باز
گفت ترسایی بدو گفتم بلی
نیستم از قوم ترسایان ولی
❈۱۷❈
قبله ترسایم ار گردد بدل
آیدم در کعبه ایمان خلل
من ندانم قبله الا روی دوست
قبله من هر کجا کوهست اوست
❈۱۸❈
یک جهت را مشرق و مغرب یکیست
من یقینم گر ترا باری شکیست
روی در محراب و دل جای دگر
کرده در بازار سودای دگر
❈۱۹❈
کعبه دل پاک باید داشتن
تخم طاعت پاک باید کاشتن
نیتت گر ناقص و ناپاک نیست
قبله از هر سو که کردی باک نیست
❈۲۰❈
مرد اگر در کعبه صدق و صفاست
قبله از هر سو که میدارد رواست
(مرد حق را مشرق و مغرب یکیست
من یقینم گر ترا باری شکیست)
❈۲۱❈
غیر ازین دیگر نباشد مذهبم
بر همین مذهب بداری یا ربم
ای نیازم با سگان کوی تو
من کی ام تا قبله سازم روی تو
❈۲۲❈
چون منی را حد این سودا بود
لاف این حضرت زدن یارا بود
من که باشم تا نمازی باشدم
با تو در خلوت نیازی باشدم
❈۲۳❈
در دعا وقتی که نامت میبرم
لرزه از هیبت فتد بر پیکرم
از تو یاد آوردن آن کس را خطاست
کش دل از یاد تو یک ساعت جداست
❈۲۴❈
با تو مستان را نمازی دیگرست
اهل معنی را نمازی دیگرست
شد چو توفیق و هدایت دادییم
از جهان حاصل خط آزادییم
❈۲۵❈
غیب دانا عیب ما بر ما بپوش
چون خطا بخشی خطا بر ما بپوش
بر عنایات تو داریم اعتماد
از تو توفیق از گنهکاران جهاد
❈۲۶❈
دست محکم کرده در حبل الورید
بادمان توفیق طاعت بر مزید
با سر افسانه رفتم زین مقام
تا کنم در باز گردیدن تمام
❈۲۷❈
بار دیگر اردبیل آن تیره خاک
باز پس کردیم و رستیم از هلاک
از پل کاغذگران بیرون شدیم
زان کهستان نیز در هامون شدیم
❈۲۸❈
منزلی چند دگر کردیم ساز
تا رسیدن خوش خوش اندر شیر و یاز
شیر و یازی چون ریاض خلد خوش
روز و شب بودیم جمعی باده کش
❈۲۹❈
خوش حریفانی به غایت بی نظیر
تیزفهم و بذله گوی و نکته گیر
جمله شیرین منطق و قادر کلام
در فنون هزل وجد هریک تمام
❈۳۰❈
تاج منشی یار نیکو اعتقاد
با من آن ثابت قدم در اتحاد
شیوه دست ارادات پیش کرد
کز مراعاتم مرید خویش کرد
❈۳۱❈
روح محضی جان پاکی بیشکی
بی غل و غش ظاهر و باطن یکی
بیخودم کز خویشتن بستد مرا
با ویم یعنی زمان بستد مرا
❈۳۲❈
آری این باد از هوای دیگرست
اتصال ما ز جایی دیگرست
از حیات آسایش آن دم دیده ام
کش جمال روی خرم دیدهام
❈۳۳❈
حق یاری دارد اندر گردنم
کافری باشد فرامش کردنم
با ویم یک هفته ای پیوند بود
وز ملاقاتش دلم خرسند بود
❈۳۴❈
روزگارم هفته ای تیمار خورد
هم به آخر فعل بد بر کار کرد
گرچه یک چندی حضورش داد دست
لیک هنگام وداعم پای بست
❈۳۵❈
گاو نه دوریست این گردون بد
میدهد شیر اول و آخر لگد
بختم ار چند احتیاط و جهد کرد
چرخم آخر حنظل اندر شهد کرد
❈۳۶❈
اتفاق افتاد ما را زان دیار
سوی ابھر آمدن بی اختیار
کوچ کرد اردو به توفیق اله
عازم قصر سقرلق پادشاه
❈۳۷❈
آقه را فرمان شد از صاحبقران
بر عقب رفتن به غیر از نوکران
ما به جمع از منزل قنقور الانگ
باز گشتیم از فلک بگذشته بانگ
❈۳۸❈
کارها بر وجه احسن ساخته
خانه دل با طرب پرداخته
من چو مرغی رفته بیرون از قفس
چون بود اطلاق عاشق از جرس
❈۳۹❈
راستی هنگام رجعت با وطن
رجعت جانست مطلق با بدن
سیر کردن در جهان خوش عالمی است
لیک آن را کش مصاحب همدمی است
❈۴۰❈
در سفر موقوف نبود بی جزع
خاصه چون باشد مسافر بی طمع
گر تفرج را کسی غربت کند
یا به دعوت عزم هر تربت کند
❈۴۱❈
اختیاری باشدش نیکو بود
منزل و مرحل به دست او بود
گر چنین باشد مسافر را سفر
بر مراد خویشتن یابد ظفر
❈۴۲❈
ورنه جز خون خوردن و جان کندنش
حاصلی نبود سفارت کردنش
دست در هم داد هر نوع اتفاق
تا میسر گشت گشتی در عراق
❈۴۳❈
در دو بارم کاتفاق افتاد سیر
رنجه تر بودم و لیک آسوده خیر
هر کجا در دل توقف میل بود
گویی از بس کوه بالا سیل بود
❈۴۴❈
محنتم آسوده کی بگذاشتی
قسمتم مهلت ندادی چاشتی
من در و بنهاده بی آرام هوش
راست بر آواز کوچ آهنگ گوش
❈۴۵❈
خلق از بس وعدۀ فردا ستوه
کرده میخ خیمه ها محکم چو کوه
مرد بایستی که خون خوردی به جبر
همچو ایوب اقتدا کردی به صیر
❈۴۶❈
اعتبار خلق را دور زمان
هم بگیرد سخت و هم ندهد امان
مشتغل کی بود بی اسباب و برگ
تا به تب راضی شود گیرد به مرگ
❈۴۷❈
بس نزاری بس ز دنیا سر بتاب
کوثر باقی نیابی در سراب
سربهسر حالات دنیا هست هیچ
همچو کرم فیله بر خود بر مپیچ
❈۴۸❈
خفتگان را سر پر از خواب غرور
کی چو بیداران برآیند از فتور
چون همی دانی که راه حرص و آز
مرد مستغرق کند بر خود دراز
❈۴۹❈
همچو مردان عزم کن بر خیز هان
در عذابی خویشتن را وا رهان
دل نداری زآن چنان بی حاصلی
از سفر کن توبه یا از بیدلی
❈۵۰❈
پادشاه نفس انای دلست
هر چه نی دل خواست کوشش باطلست
دل چو سلطانست اعضا لشگری
لشگری را نیست بر سلطان سری
❈۵۱❈
هر کرا نبود گزیر از ناگزیر
معتکف بر آستانش گو بمیر
چون ندارد طاقت هجران دوست
زان مکان غایب نباید شد که اوست
❈۵۲❈
بر سر آتش نشستن پیش یار
به که بر بالین جم دور از دیار
تاختیم القصه تا ابهر دو روز
بر طلوع اختر گیتی فروز
❈۵۳❈
از برون در شهر آوردیم رخت
منتظر تاکی شود بیدار بخت
کرده میعاد آنکه مان باشد مقام
هم به ابهر تا رسد آقا بکام
❈۵۴❈
روزها با بخت غوغا داشتیم
انتظار راه آقا داشتیم
قرب یک مه هر دو چشمم ز انتظار
پنج شش تن بر سر ره کرده چار
❈۵۵❈
چشم من خو کرده از بهر نثار
دم به دم یاقوت و لعل اندر کنار
طفل چشمم بارها می کرد جهد
تا برون افتد مگر از حبس مهد
❈۵۶❈
دایه اش یعنی رمد در بر گرفت
همچو مادر مهربانی در گرفت
زیر شعری چون شب هجران سیاه
خون به جای شیر دادش چندگاه
❈۵۷❈
آن چنان بیمار طفل دیده خورد
کش به خوناب جگر پرورده کرد
از خیال دوست چشمم دردمند
گر غباری داشت بر رویش فکند
❈۵۸❈
دیده را پیکار با دل چون برفت
تا بدان حد کز میانش خون برفت
گه ز درد چشم و گاه از درد دل
روز و شب میکندم از دیوار گل
❈۵۹❈
نرگسم کز غنچه اندک بشکفید
لاله ای دیدم سیاهی ناپدید
نرگسی چون لاله پر خون تا به لب
نرگس احمر که دیدست ای عجب
❈۶۰❈
بود بر خون ریختن چشمم دلیر
زانکه چشمم بود همچون چشم شیر
بسته پیش مردمک خونین تتق
دامنش چون دامن آل افق
❈۶۱❈
آتش دل شعله بر چشمم کشید
دودش اینک در سر کلکم رسید
گر ز دل وز دیده خواهم گفت باز
این حکایت قصه ای گردد دراز
❈۶۲❈
نی سر افسانه بالله العظیم
کم سر خود نیست از امید و بیم
پیر کرد اندر جوانی غربتم
سیر کرد از زندگانی غربتم
❈۶۳❈
نی چه میگویم خدایا دست گیر
ناسپاسی نیست عذرم در پذیر
کارها موقوف وقتست ای اخی
با قضا بهتر بود گر کم چخی
❈۶۴❈
هر که پیش از وقت کاری پیش رفت
از پی نقصان کار خویش رفت
هرچه پیش آید به جز تقدیر نیست
دفع حکم رفته را تدبیر نیست
❈۶۵❈
تا بود روزی ز درد ابهرم
صاف شاهیکی به قاین کی خورم
تا بود در بند هجران پای سخت
بر وصالم کی شود فیروزبخت
❈۶۶❈
هر کجانان پاره ای باید شکست
میکند تقدیرت آنجا پای بست
چون حواله شد به جای دیگر آب
در سر اندازد قضا از بس شتاب
❈۶۷❈
چون به جهد از ما نمیگردد قضا
بعد ازین ماییم و تسلیم و رضا
هرچه پیش آید برآن انکار نیست
خلق را با نیک و با بد کار نیست
❈۶۸❈
بعد از آن یاری روان کردیم زود
بر نشست اسبی و غوشی در فزود
تا ببیند کز فلک تقدیر چیست
در سقرلق این همه تأخیر چیست
❈۶۹❈
بعد روزی چند دیگر انتظار
بر سپاه غم سرآمد روزگار
دولت گم بوده باز آمد بدر
مژده آورد از پی فتح و ظفر
❈۷۰❈
از وصول مقدم آقا عمید
آنکه بادا عمر و جاهش بر مزید
شخص بی جان مراحی باز کرد
مرهم جان پر از کی باز کرد
❈۷۱❈
روز یکشنبه ز ابهر بامداد
در ربیع الاخره فیروز و شاد
رغم دشمن را بکام دوستان
باز گردیدیم سوی قهستان
کامنت ها