حکیم نزاری:بذله ای خوش یادم آمد حسب حال از بزرگی در لطافت بی همال
❈۱❈
بذله ای خوش یادم آمد حسب حال
از بزرگی در لطافت بی همال
گفت وقتی واعظی در کشوری
از برای وعظ شد بر منبری
❈۲❈
خوش نفس شیرین سخن گیرا دمی
در فصاحت سخت کوشی محکمی
گر کسی را گفت هست از من سؤال
وقت ازین بهتر ندانم لامحال
❈۳❈
هر که را از من سؤالی خاطرست
گو بکن اینک جوابش حاضرست
بود خر گم کرده ای بر پای خاست
گفت گم کردم خری بنگر کجاست
❈۴❈
گفت بنشین تا بگویم دم مزن
مجلس تذکیر من برهم مزن
مرد خر را از سر خود باز کرد
قصه ای در باب عشق آغاز کرد
❈۵❈
حاضران را دل خدا داند کجا
ریش بالان کرده سرها در هوا
گفت در اثنای حال ای امتان
کیست کو عاشق نشد از جملتان
❈۶❈
زین گرانجانی سبک بر پای خاست
گفت اینک شاهد عالم خداست
من که در اوقات پنجه سال زیست
عاشقی هرگز ندانستم که چیست
❈۷❈
از سر منبر به خر گم کرده پیر
گفت هین اینک خرت ریشش بگیر
هر که را خاطر نه جای دیگرست
یعنی عاشق نیست، از خر کمترست
کامنت ها