حکیم نزاری:روزگاری خرم و خوش داشتیم گرچه جایی دل مشوش داشتیم
❈۱❈
روزگاری خرم و خوش داشتیم
گرچه جایی دل مشوش داشتیم
بودمی من چندگاه از مکر و کید
فارغ از رد و قبول عمر و زید
❈۲❈
مجلس عشرت مدام آراسته
همنشینان جمله دل برخاسته
هر یک از جایی دگر تشویش ناک
لیک در جمعیت از تشویش پاک
❈۳❈
در ره عشق آمده چالاکی و چست
با دلی صد پاره و عزمی درست
جمله واحد در طریق اتحاد
راست گویم یکدل و یک اعتقاد
❈۴❈
کرده با یک حرف از شش هفت اسم
رفته در یک پیرهن شش هفت جسم
همگان ثابت قدم صاحب وفا
چون بود آیین اخوان الصفا
❈۵❈
از قضا چشم بد اندر من رسید
وقت ایشان باد در عیش لذیذ
چرخ بی بنیاد اگر بیخم بکند
قرعۀ عزم سفر بر من فکند
❈۶❈
دشمنی خود کار چرخ تند خوست
هرگز از دشمن نیاید بوی دوست
تا مرا از پردۀ عشاق باز
در عراق افکند بی ترتیب و ساز
❈۷❈
نی غلط کردم که خوش رفتیم و شاد
ابتدا و انتها محمود باد
عمدۀ آفاق تاج الدین عمید
آنکه باد اقبال و عمرش بر مزید
❈۸❈
نور مصباح دل بینای من
وز طریق اصطلاح آقای من
طالع فرخنده ز اختر در گرفت
وز قهستان عزم اردو بر گرفت
❈۹❈
غرّۀ شوال سه شنبه ز تون
بر طریق اصفهان آمد برون
سال نو بر ششصد و هفتاد و هشت
بود کز تاریخ هجرت میگذشت
❈۱۰❈
من که دایم همعنانش بودمی
یار پیدا و نهانش بودمی
بوده در سرّا و ضرّا پیش او
تابع رای صلاح اندیش او
❈۱۱❈
معتقد در نیک و بد، در نفع و ضر
متفق هم در سفر هم در حضر
کرده با یاران خاص الخاص او
زیر مقدم جادۀ اخلاص او
❈۱۲❈
در سر از انصاف شوری داشتم
دامن شیرین ز کف نگذاشتم
آمدیم القصه با اندک شمار
در صفاهان اول فصل بهار
❈۱۳❈
اصفهان همچون بهشتی تازه بود
بلکه صد ره خوشتر از آوازه بود
زنده رودش خوشتر از جوی بهشت
بر هر اطرافش درختستان و کشت
❈۱۴❈
گلستان در گلستان آراسته
من چو بلبل با دلی برخاسته
سینه ای از آتش اندوه داغ
گه به خانه گه به کوی و گه به باغ
❈۱۵❈
بر صفاهان زان گرفتم راه را
تا ببینم یار ایرانشاه را
آن جهان فضل را جان آمده
افسری بر سر ز اعیان آمده
❈۱۶❈
خرقۀ او زهد و تقوی را نظام
سلک نظمش ملک معنی را نظام
مونس ایام تنهایی من
راست گویم کُحل بینایی من
❈۱۷❈
محرم راز نهان و آشکار
همدم و هم صحبت لیل و نهار
یار نیکو عهد و نیکو ذات من
داشته پیوسته خوش اوقات من
❈۱۸❈
هر دو بعد از ترک چنگ و نای و نوش
بوده از یک پیر باهم خرقه پوش
او هنوز انصاف را پرهیزگار
من شکسته توبه همچون زلف یار
❈۱۹❈
او ریاضت میکند با زاهدان
من مروّق میکشم با شاهدان
او گرفته حلقۀ مسجد به چنگ
من گرفته روز و شب گیسوی چنگ
❈۲۰❈
او چو دیگر پارسایان در صلاح
من چو رندان باده در کف هر صباح
خدمتش بار دگر در یافتم
وز حضورش حظ وافر یافتم
❈۲۱❈
داشتم دیرینه در سر این هوس
از صفاهانم مراد این بود و بس
وقتها با من وصیت کرده بود
حق صحبت نیز یاد آورده بود
❈۲۲❈
کز برای خاطر من عزم کن
یادگاری دوستان را نظم کن
سرگذشت این سفر در پیش گیر
امتحان از طبع دوراندیش گیر
❈۲۳❈
نیک و بد در هر مقامی فکر کن
حاضران و غایبان را ذکر کن
(گرچه حالی لایق تالیف نیست
عذر میخواهم که بی تکلیف نیست
❈۲۴❈
می نیرزد رنجه کردن خامه ای
خوش نباشد نظم محنت نامه ای
سرگذشت این سفر زیبا و زشت
میتوان بر کهنه تقویمی نوشت
❈۲۵❈
کرده ام هر گونه زین افسانه طرح
بر ولا هرگز نگوید مست شرح)
مست بودم بیشتر اوقات مست
مست را ترتیب برناید ز دست
❈۲۶❈
زین غرض مقصود من افسانه نیست
وصف و شرح گلخن و کاشانه نیست
هست ذکر دوستان معهود من
ذکر ایشانست ازین مقصود من
❈۲۷❈
گر بود یک بیت ازین مقبول یار
یک نشان از دوستان بس یادگار
ذکر یاران گر نباشد عیبناک
آن دگر گر حشو باشد نیست باک
❈۲۸❈
گرچه کردم جهد تاحالی بود
وز ریا این مختصر خالی بود
نیک و بد در هم زدم بسیار کی
هست در پهلوی گل هم خار کی
❈۲۹❈
خلوت آزادگان در هیچ عهد
بی سبر قو بر نیاوردست جهد
نیمۀ ذوالقعده باز از اصفهان
رخت ما بر بست گردون ناگهان
❈۳۰❈
موسم گل آمدیم اندر نطنز
بر بهشت از خرّمی میکرد طنز
یک دو روز آنجا ز بهر نای و نوش
چون عصیر از می برآوردیم جوش
❈۳۱❈
در سوم روز از پِگه برخاستیم
از پی کوچ اسب و استر خواستیم
بعد عید ار ساکن ار تیز آمدیم
غرۀ مه را به تبریز آمدیم
❈۳۲❈
یافتم شهری مکان عیش و سور
بلکه فردوسی پر از غِلمان و حور
جنتی کش حور پیرامن بود
جای من وقتی که دل با من بود
❈۳۳❈
سایه بان عیش بر پروین زدیم
باده ها با خواجه فخرالدین زدیم
روزها برده به شب شبها به روز
بر سماع چنگ و روی دلفروز
❈۳۴❈
سیف کاشانی خدایش بار باد
وز درخت عمر برخوردار باد
روز و شب پیوسته با ما میسپرد
در میانش بود با ما صاف و دُرد
❈۳۵❈
شب نبودی جز به می تسکین من
چنگی شمسو تا سحر بالین من
بی خبر میبودم از جام شراب
باز میرستم زمانی از عذاب
❈۳۶❈
هر چه عقل از پیش من بر خاستی
موج شوق از قصر تن برخاستی
عقل دامن گیر شوقم مینبود
چاشنی صبر و ذوقم می نبود
❈۳۷❈
عشق بازی کار هر دلتنگ نیست
در طریق عشق نام و ننگ نیست
تا مگر با همدمی یک دم زنند
شاید از دنیا و دین برهم زنند
❈۳۸❈
هم به تبریزم جوانی بدترین
ای که بادا بر جوانان آفرین
داشتم با او به رسم یاریی
وقت فرقت دست در بی کاریی
❈۳۹❈
بافتی اما نه قادر بد در آن
شعر شعری همچو دیگر خواهران
بهر تسکین دل بی خویش من
باز گفتی سرگذشتی پیش من
❈۴۰❈
گفت وقتی دل ببرد از من کسی
همچو من بودند ازو بیدل بسی
هیچ کس را دل نمیشد سیر ازو
پای خلقی بر سر شمشیر ازو
❈۴۱❈
حسن بی اندازه و بازار تیز
او ز غوغای عوام اندر گریز
چون نمی شد دیده خشنود از ویم
هیچ آسایش نمی بود از ویم
❈۴۲❈
بر امید انتظاری زان پسر
میکشیدم چون نمیشد زان بسر
تا ز جستوجو و گفتوگوی او
عاقبت معلوم کردم خوی او
❈۴۳❈
رغبت دیوانه دیدن داشتی
هیچ این عادت فرو نگذاشتی
هرچه عزم طوف کردی آن پسر
بر در دارالشفا کردی گذر
❈۴۴❈
بود از آن شیرین لبم در سینه شور
سر بر آوردم به ناپاکی به زور
بیش از آنم برگ غم خوردن نبود
چاره جز دیوانگی کردن نبود
❈۴۵❈
خویشتن را ساختم دیوانه ای
می شدم نشناخت در هر خانه ای
میشکستم میزدم میسوختم
بر خود القصه جهان بفروختم
❈۴۶❈
عاقبت یک روز جمع ناخوشان
بر سر زنجیر بردندم کشان
با من از شادی نه جوهر نه عرض
رفتم از بازار در دارالمرض
❈۴۷❈
هم به دست خود در آن زندانسرای
کردم اندر حلقۀ زنجیر پای
وان پسر هر هفته میآمد به طوف
نه ز پدر بیم و نه از استاد خوف
❈۴۸❈
پیش من چون خرمن گل می نشست
حاسدان را خار در پا میشکست
من حکایتهای لایق گفتمی
جمله با طبعش موافق گفتمی
❈۴۹❈
بیتها پیوسته از املای من
امتحانها کردی از انشای من
مدتی پایم در آن زنجیر بود
تا بود آنچه از ازل تقدیر بود
❈۵۰❈
چون گرفتی پیش راهی را نخست
قصد مقصد کن به عزمی تندرست
نیست عاشق پای بند نام و ننگ
نام و ننگ عاشقان شیشه ست و سنگ
❈۵۱❈
هر که را دل خویشتن رایی کند
پای در زنجیر رسوایی کند
سست مرد ارچه جوانمردست و راد
دولتش محروم دارد از مراد
❈۵۲❈
لعل را بیرون ز سنگ آوردهاند
گوهر از کام نهنگ آوردهاند
همچو مجنون غیر لیلی هرچه هست
همچو بت بر یکدگر باید شکست
❈۵۳❈
انس و خو بادام و دد باید گرفت
ترک نام و ننگی خود باید گرفت
سنگ نه بر دل که چون فرهاد گرد
کام دل نابرده جان خواهی سپرد
❈۵۴❈
عشق زین برنام بدنامی زند
کام دل بر سنگ بدنامی زند
سر بنه بر سنگ غم فرهادوار
یاسر خود گیر و رو آزادوار
❈۵۵❈
بود شاگردی مگر فرهاد را
چون شنود آن واقعه استاد را
راه کوه بیستون پرسید و رفت
پیش او آمد دلی پرتاب و تفت
❈۵۶❈
دیدش افتاده در آن خارا کمر
گاه سر میزد در آن گاهی تبر
اول اندر پای استاد اوفتاد
بعد از آن دستش به خدمت بوسه داد
❈۵۷❈
مشفقانه گریه ای آغاز کرد
پس ملامت خانه را در باز کرد
گفت ای در هر هنر چون عقل فرد
چون کنی کاری که هرگز کس نکرد
❈۵۸❈
بیستون را خود به سر بشکافتن
این غرض در عقل گنجد یافتن
تو به تلخی میگذاری در عذاب
فارغ از شور تو شیرین در شراب
❈۵۹❈
نام شیرین چون به گوش آمد ورا
جملگی اعضا به جوش آمد ورا
بانگ بر شاگرد زد شوریده سر
کین چه گستاخیست ای کوته نظر
❈۶۰❈
در میان سنگیست از من تا به دوست
کان مرا در گردن از خرسنگ اوست
گر به سر هامون توانم کردنش
میزنم تا بفکنم از گردنش
❈۶۱❈
تا بمیرم میزنم سر بر کمر
یا کنم با دوست دستی در کمر
بیستون در چشم تو دارد محل
گرنه اندر دست من مومیست حل
❈۶۲❈
در دلت گر ذره ای زین غم بدی
کوه در چشمت ز کاهی کم بدی
کامنت ها