حکیم نزاری:با یکی از جمع اخوان الصفاء رفتم از بازار در دارالشفاء
❈۱❈
با یکی از جمع اخوان الصفاء
رفتم از بازار در دارالشفاء
محرمی رازی همی گفتم بدو
قصه خود باز میگفتم بدو
❈۲❈
کز شکیبایی دلم فرسوده شد
نقد عمرم در سر نابوده شد
بیش ازینم طاقت دوری نماند
احتمالم رفت و مستوری نماند
❈۳❈
روزگار انتظارم دیر شد
خاطرم از زندگانی سیر شد
در سر صبر و شکیبایی شدم
تا کی از هجران که سودایی شدم
❈۴❈
از قضا دیوانه ای در بند بود
قصۀ من هرچه گفتم میشنود
چون حدیث صبر و سودا گوش کرد
بانگ بر من زد مرا خاموش کرد
❈۵❈
گفت اگر در سر تو سودا داریی
همچو من این بند بر پا داریی
در خراسان عاشقی شرمی بدار
آخرای غافل به تبریزت چه کار
❈۶❈
همچو من در بند و در زندان نه ای
خود گرفتم بیدلی بی جان نه ای
عشق را بر خود بر عنایی مبند
غافلی عاشق نه ای بر خود مخند
❈۷❈
آتشم دیوانه در خرمن فکند
شور از آن شیرین سخن در من فکند
آخرای دل تا یکی کم کاستی
بشنو از دیوانه این راستی
❈۸❈
پیش عقل خویشتن برخاستن
چیست رنج افزودن و جان کاستن
غره چون کفتار در غار غرور
غافل از گرگ اجل قانع به زور
❈۹❈
موسی جان را نه ای ار خیل تاش
پس رو فرعون نفس آخر مباش
بر سر نمرودیان ما و من
سنگ تسبیح خلیل الله زن
❈۱۰❈
هم به لاحول قناعت هر نفس
دفع کن تلبیس ابلیس هوس
همچو بیژن مبتلا در چه نه ای
پس چرا چون رستم اندر ره نه ای
❈۱۱❈
قیس دور از کوی لیلی کی بدی
گرنه کعبه ناگزیر وی بدی
بیستونی پرده فرهاد بود
غایب از شیرین نه از بیداد بود
❈۱۲❈
چیست دامن گیرت ای بیهوده گوی
جز گرانی کژ نشین و راست گوی
پنجم ماه صفر با نوکران
در رکاب صاحب صاحبقران
❈۱۳❈
صاحب دیوان عالم شمس دین
شاه را دستور اعظم شمس دین
وقت قامت گفتن شبخیز بود
که اتفاق رفتن از تبریز بود
❈۱۴❈
بی توقف یک دو منزل شد یله
تا به دریابی که خوانندش تله
پیش دریا روز منزل ساختند
بارگاه خواجه بر افراختند
❈۱۵❈
آن تله بحرى عجب مقهور بود
در میانش قلعۀ معمور بود
جای گنج پادشاه کامکار
بر سرش سی اژدهای پاسدار
❈۱۶❈
صبحدم دریا ز پس بگذاشتیم
منزل آن روز دگر خوی داشتیم
خوی ز بس ترک ختایی چون ختن
منزلی ایمن ولیکن پر فتن
❈۱۷❈
شهری از بس لاله و گل چون بهار
مرغزاری چون بهشتش بر کنار
آنگه از خوی در الاطاق آمدیم
جفت غم و ز خرمی طاق آمدیم
❈۱۸❈
لحظه لحظه دم به دم در انتظار
که اتفاق رجعت افتد زان دیار
مجمع اردو به الاطاق بود
زانکه الاطاقشان ییلاق بود
❈۱۹❈
راستی خوش موضعی خوش منزلی
جای نزهت هر کرا باشد دلی
چشمه های آب سرد از هر طرف
ناودان سبزه از جو چون صدف
❈۲۰❈
از پری گویی همه صحراپرست
وز هوا کام شقایق پر دُرست
یا مگر فردوس بگشادند در
حوریان را در جهان دادند سر
❈۲۱❈
هر که چشمش بر چنان ماهی فتاد
تا به سالی از خودش نامد بیاد
عالمی از تنگ چشمان تنگ دل
جمله سیمین تن ولیکن سنگدل
❈۲۲❈
اهل دل را دل به زاری جان به لب
چون پر بوم از کله شان مضطرب
هر که را خاطر به کاکلشان فتاد
پای در ره نانهاده سر نهاد
❈۲۳❈
داشتم در دل گران دریا مگر
کشتی جان را به جهد آرم به در
گفتم آخر بگذرد بوک از وبال
خود توقف را نبد چندان مجال
❈۲۴❈
تا در آن بودیم لشگر بر نشست
راه بیرون آمدن یاسا به بست
رأیت کشور گشای پادشاه
سوی گرجستان برون آمد به راه
❈۲۵❈
شاه را بر قلب ار من راه بود
ملک ار من دیدنش دلخواه بود
شهرهایی کز بلاد ارمن است
معتبر پیوسته در چشم من است
❈۲۶❈
بر فراز سنگ خارا ساخته
ژرف رودی پیش شهر انداخته
سقف و دیوار و ستون هر مقام
کرده از سنگ تراشیده تمام
❈۲۷❈
حصنی از خارا برآورده رفیع
کرده بر بارو عملهای بدیع
ساخته بتخانه ها در وی چنان
کز تحیر در دهان ماند بنان
❈۲۸❈
آنچنان جا بت پرستی همچو من
بگذرد از می تھی ناکرده دن
ای دریغا صبر میبایست کرد
با مغان یک هفته میبایست خورد
❈۲۹❈
مرد عاقل را که فرصت کرد فوت
زندگانی شد بر و از غصه موت
عزم گرجستان زالی شد درست
باز گویم قصه ای از ره نخست
❈۳۰❈
عقبه های سخت و راهی سنگلاخ
تنگ بر خلق جهان ملک فراخ
من به حیرت مانده چون خر در خلاب
سینه ای پر آتش و چشمی پر آب
❈۳۱❈
رفته بر افلاک روزی چند بار
در بلندی کرده بر چرخ افتخار
او ز مقابل کوه بام آسمان
آمده با تحت اسفل هر زمان
❈۳۲❈
آسمان پوشیده در لیل و نهار
میغ همچون ابر چشمم سیل بار
عالم از مهر دل من گرم بود
آفتاب اندر حجاب شرم بود
❈۳۳❈
خاک ره صد بار بر سر کردمی
گرنه ز آب دیده ره تر کردمی
گر به گرجستان درون گویم که من
آدمی دیدم دروغست این سخن
❈۳۴❈
آدمی نه عالمی مریخ روی
ماده و نر سبز چشم و زرد موی
دایم از خورشید چون پوشیده اند
لاجرم خامند و ناجوشیده اند
❈۳۵❈
جمله ترسا ملت و اغلب کشیش
شانه شان هرگز ندیده بود ریش
معجری پوشیده بر زیر کلاه
کرده همچون سوگیان معجر سیاه
❈۳۶❈
گرچه مقلوبست هفت اندامشان
از جهان گم بوده بادا نامشان
عورتانشان جمله بی ایزار پای
خر بسی بهتر بود زیشان بگای
❈۳۷❈
بی نمازان قحبگان زشت خس
کارشان کردن ز سرگین خشت و بس
گشته تا زانو به سرگین در ز کعب
راستی را از در دیرند و لعب
❈۳۸❈
ای نزاری درج دل سر باز کن
قصه کیتو کرخ آغاز کن
راستی را کوه و دشتش چون بهار
کشت زار و لاله زاره و سبزه زار
❈۳۹❈
خاک و بومش بی نهایت مرتفع
بیخ داروها در و بس منتفع
لیک از بس باد رستاخیز بود
زخم بادش نقش از آهن میربود
❈۴۰❈
تا در و بودیم کس آشی نخورد
که آتش از طوفان بادش بر نکرد
قلب تابستان در و سرمای سخت
هست از آن اغلب مواضع بیدرخت
❈۴۱❈
شمس در خرچنگ میباشد هنوز
برف میریزد هوایش در تموز
قرب پنجه روز بد در وی مقام
بگذرد هم عاقبت ناکام و کام
❈۴۲❈
گرچه باشی در حوادث پای بست
صبر کن که امید استخلاص هست
کامنت ها