حکیم نزاری:نو مریدی کردی از پیری سؤال که ای مقدم در طریقت گوی حال
❈۱❈
نو مریدی کردی از پیری سؤال
که ای مقدم در طریقت گوی حال
اندرین منزل مراد مرد چیست
در ره مقصد مراد مرد کیست
❈۲❈
گفت پیرش ای پسر در انفراد
نامرادیهاست مقصود از مراد
هر که دارد نامرادی اختیار
هست مطلق بر مرادش اقتدار
❈۳❈
آن که دارد گشتن از خود مرد اوست
راست میخواهی حقیقت مرد اوست
چون گذشتم از گذرگاه هلاک
راست گویی بود خوابی سهمناک
❈۴❈
ماچو از غم هم امانی داشتیم
با ملک سوری جهانی داشتیم
گاه فالی بر فتوحی میزدیم
گاه در خلوت صبوحی میزدیم
❈۵❈
دُردیی بر درد دل میریختیم
شوری از تلخی همی انگیختیم
هر دو در هجران جانان ناشکیب
هر دو را پای توقف در رکیب
❈۶❈
او ز یک سو بر کشیده ماه ماه
من ز دیگر سو به زاری آه آه
او به ظاهر یاد کردی زار زار
من پای خود ملازم پیش یار
❈۷❈
خوردی از تیمار دل پیوسته راح
کردی اشعار فراقی اقتراح
بر دوام آری مدام ار نامدام
یک زمان بی ما نبودی والسلام
❈۸❈
او از آنجا شد سوی دهخوارگان
مافرو ماندیم چون بیچارگان
بعد ماهی چند با ارّان رسید
کس مبیناد آن قیامت کو بدید
❈۹❈
چون صدف پرورده دُرّی شبچراغ
یا چو دهقان نوجوان سروی به باغ
دُر فلک بر بود از درجش فکند
سرو را باد اجل از بن بکند
❈۱۰❈
عمر دهقان باد تا صد سرو باز
در ریاض عیش بنشاند به ناز
خاک همچون گربۀ فرزند خوار
میخورد فرزند خود را زار زار
❈۱۱❈
کس نخورد از خوان گیتی لقمه ای
کش برون نامد ز حلقش نقمه ای
پیشۀ گردون دون گردند گیست
هر که دل بندد درو خر کند گیست
❈۱۲❈
هر که با دنیا بزرگی پیش کرد
بیشتر خردش به دست خویش کرد
عاقلان خویشتن بین جاهلند
در جهان بینندگو گر عاقلند
❈۱۳❈
آنکه عاقلتر ازو غافلترست
پس برو گیرند کو عاقلترست
چون به محشر رشته سر با سر کشد
غافل از عاقل عقوبت کم کشد
❈۱۴❈
از نزاری یک نصیحت گوش کن
عقل را زان پس لقب مدهوش کن
هر که حالی نقد خود را نقد کرد
نو عروس آخرت را عقد کرد
❈۱۵❈
وآنکه علم اولین و آخرین
برد و نقدش نیست شد در اسفلین
گر ازین بهتر نصحیت کس کند
نام من باید که عقل اخرس کند
❈۱۶❈
گر ز داعی بشنوی مقبل شوی
زنده جان گردی و روشندل شوی
در ربیع الاخر از کیتوی کرخ
ای که روی کس مبادا سوی کرخ
❈۱۷❈
رأیت مخدوم اعظم بازگشت
اختر عیش از در غم بازگشت
اردو اندر گو کچۀ تنگیز بود
راستی را موضعی خوش نیز بود
❈۱۸❈
تا برون از یرت کیتو آمدیم
هفته ای را سوی اردو آمدیم
برکنار بحر چادرها زدیم
وقت وقتی نیز ساغرها زدیم
❈۱۹❈
ممتحن در آرزوی همدمی
مجمع غم گشته چون من بی غمی
دل به سوی آشنایی مضطرب
برده هر روزی به امیدی به شب
❈۲۰❈
هر که در غربت بود بی آشنا
غرقۀ بیگانه باشد ز آشنا
به ز ملک پادشاهی یافتن
در غریبی آشنایی یافتن
❈۲۱❈
با تو در تیمار غربت ای پسر
همدمی بهتر ز صد همیان زر
بار باید وقت گشتن در بسیط
یار چون کشتیست غربت چون محیط
❈۲۲❈
هر که بی کشتی درین بحر عمیق
رفت نبود غیر تسلیمش طریق
زندگانی خواهی ای دل زنده یار
مرد غربت را دمی دل زنده دار
❈۲۳❈
از بلا دادن غریبی را فرج
بهتر از کردن به پای لنگ حج
برکند دولت بر آن ویرانه راه
که اندرو دادی غریبی را پناه
❈۲۴❈
حقّ آبی بر غریبی مستمند
ز آتش دوزخ فرو شوید گزند
بعد روزی چند چتر چرخ سای
بر گرفت اختر به پیروزی ز جای
❈۲۵❈
کوچ را از گو کچه تا کردیم ساز
سوی ایران رخت بر بستیم باز
تنگ راهی چون دل مجروح داشت
چون شب من صبح منزل دور داشت
❈۲۶❈
خارها چون نیش هجران برگزند
عقبه ها چون همت عاشق بلند
بر سر هر کُه که منزل داشتیم
ز آسمان تا بر زمین ره داشتیم
❈۲۷❈
گر به قامت هیچ برتر بودمی
از سر کیوان کله بر بودمی
آسمان بالای زیر هر سره
چون نمودی در میان هر دره
❈۲۸❈
بر فراز ژرف چاهی سهمناک
چادر ازرق کشیده چاک چاک
حوش مقامی یافتم حاجین به راه
آفرین احسنت نزهت جایگاه
❈۲۹❈
سبزه زار و چشمه سارش بی قیاس
بلبل و دراج و سارش بی قیاس
طول و عرض و یمن و یسرش بیشه بود
لایق باران خلوت پیشه بود
❈۳۰❈
بودم از بس ناگزیری آرزو
یک صبوحی با نصیری آرزو
زان کُهستان چون بیابان آمدیم
ز آسمان در دشت ارزان آمدیم
❈۳۱❈
رأیت کشورگشا در سلخ ماه
چارشنبه در سرای آمد به راه
هشتم ماه جمید الاخرین
روز جمعه ساعت با آفرین
❈۳۲❈
لشگر از منصوریه برخاست باز
عازن در بند شاه سرفراز
دشت ارّان از سپاه ترک پر
قرب یکمه میگذشت از آب کر
❈۳۳❈
خواجه در پیش از حد شروان برفت
تا زیارتگاه بر وایان برفت
شمس گردون باز چون بر شب شکست
شمس دین بعد از زیارت بر نشست
❈۳۴❈
روز دیگر را به باکو بد نزول
همچنان من در عقب اینک فضول
آمد از باکو به یک شنبه به در
تا به پای برمکی روز دگر
❈۳۵❈
برمکی محروسه ای بس محکمست
وز شمالش برکنار قلزمست
مرغزاری خرم از سر تا به پای
موضعی انده گسار و دلگشای
❈۳۶❈
اتفاق افتاد بی تردامنی
آن شبم با تاج منشی یک منی
آمدیم از برمکی مست خراب
اسب تازان تا کنار مرده آب
❈۳۷❈
مدت ده روز لشگر میگذشت
تا به دربند از سپه پر کوه و دشت
زان سوی دربند تا یک هفته راه
پیش آب ترک جمع آمد سپاه
❈۳۸❈
جنگ میجستند با منگو تمور
وقتش اما دیر بود و راه دور
زخم نیزه بود و برف و ز مهریر
صبر میبایست کردن ناگزیر
❈۳۹❈
بازگشتند از کنار آب ترک
بر سر ایشان شدن کردند ترک
قلعه اینق ازین دیگر طرف
تیر تقدیر فلک را شد هدف
❈۴۰❈
لکزمان قومی در و عاصی بدند
از قضا با پادشه یاغی بدند
از تغافل پنبه شان در گوش بود
خون آن بیچارگان در جوش بود
❈۴۱❈
تا برآورد از برای اعتبار
دولت قهار از آن دو نان دمار
عالمی در معرض امید و بیم
مانده در گرداب دریایی عظیم
❈۴۲❈
ما ازو خود را برون انداختیم
تا به باکو روز و شب میتاختیم
سی چهل روز اندران ویرانه جای
باز خواهم آن چهل روز از خدای
❈۴۳❈
برنیاوردیم سر از جیب غم
خاطر شوریده و طبع دژم
گه به مانده سر به زانوی اسف
گاه شوریده از ملامت کف به کف
❈۴۴❈
برنشانده لشگر غم بی عدد
داده ز آب چشم دریا را مدد
گرم رو بر خوان آهم برق وار
موج زن طوفان چشمم اشکبار
❈۴۵❈
جان من سوزان در آتشدان تن
جان من رفت ای دریغا جان من
ای دل آخر چند گویم توبه کن
اعتبار از طالع اعجوبه کن
❈۴۶❈
بر لب قلزم به غم پیوسته ای
قلزمی دیگر درو در بسته ای
به ز باکو منزلی ناید به دست
تا درو میری درو باید نشست
❈۴۷❈
خبره در دریای قلزم مینگر
روز و شب پیوسته بر خود میشمر
خویشتن یکباره در دریا فکن
یا ز باکو رخت بر صحرا فکن
❈۴۸❈
شکر روز خوشدلی کم کرده ای
قید پای بخت محکم کرده ای
خواب غفلت میکنی بیدار شو
آخر از خمر خطا هشیار شو
❈۴۹❈
دزد نفس شوخ را بردار کن
یا در حق گرد و استغفار کن
آب دریا کرد چون آبیت زرد
دود نفط آخر دماغت پر نکرد
❈۵۰❈
غم مخور گر دود نفطت میگزد
نفط اگر در خود زنی هم میسزد
موج غم بر کشتی جان میزند
بار دل بفکن که کشتی بشکند
❈۵۱❈
باد می پیمایی و سر میکشی
بادبان عمر بر سر میکشی
پیش طوفان بادبان بر کردهای
وز تنور خشک لنگر کردهای
❈۵۲❈
غافلی از صید و دام روزگار
شست بین ای همچو ماهی لقمه خوار
تا بکون پس خوردنی خوش نیست خیز
پا بکون وا زن چو غازی وا گریز
❈۵۳❈
گرد گردون برمگرد ای بیخبر
بازی گردون نمیدانی مگر
این همه بگذار اگر بیرون جهی
از عذاب کیک باری وارهی
❈۵۴❈
چند گویم با تو چون مقصود نیست
در تو گویی از خرد موجود نیست
همچنین جان میکن و خون میگری
کنج باکو گیر تا خون میخوری
❈۵۵❈
عاقبت فضل خدا توفیق داد
در همه حال از خدا توفیق باد
ایلچی آمد که اردو بازگشت
سوی در بلحین ز برمک برگذشت
❈۵۶❈
مژده آوردند ما را بر نجات
مژدهای کز وی بیفزاید حیات
روز دیگر کوچ را برساختیم
شهر چون پالیز وا پرداختیم
❈۵۷❈
همچو مرغی کز قفس گردد خلاص
یا چو خونی کش ببخشند از قصاص
هر دو منزل را یکی کردیم و چست
تا پلی کانرا چنان بر کور بست
❈۵۸❈
آقه ما بعد از آن با نوکران
رفت پیش صاحب صاحبقران
غره شعبان سه شنبه چاشتگاه باده
بادهشان فرمود دادن پادشاه
❈۵۹❈
صاحب آنگه عزم ارّان کرد باز
پای از آنجا در رکاب آورد باز
پرتگاه ابن مولانا نصیر
صدر دین آن بی همال بی نظیر
❈۶۰❈
پیش آب کور بد نزدیک راه
برنشستیم و شدیم آنجا پگاه
چند روز آنجا بر آوردیم دست
عیشها کردیم و در خلوت نشست
❈۶۱❈
با شهاب الدین فتوح ای خوش فتوح
بس بکردیم از صبوح ای خوش صبوح
نادر دور زمان ابن الخطیب
سردَه مجلس علی رغم رقیب
❈۶۲❈
کی به دست آرم چو او یار دگر
از خدا میخواهمش بار دگر
هفته ای بودیم باهم در صبوح
بر ملاقات شهاب الدین فتوح
❈۶۳❈
بیخبر کردیم از آنجا عزم راه
کس نکرد این توبه یا رب از گناه
خوشتر از فردوس بزمی داشتیم
نقد وقت از کف چرا بگذاشتیم
❈۶۴❈
قطع و وصل دوستان وقت وداع
تلخ تر از قطع جان وقت نزاع
یک نور نور از یرت ایشان آمدیم
وز پل یرغو در ارّان آمدیم
❈۶۵❈
بر مبارک غرّه ماه صیام
قصه در بند باکو شد تمام
در سرا بودیم تا عشرین صوم
بر نشستیم از سرا آنگه به قوم
❈۶۶❈
التمغا شد که آقا تا به کیل
باز بیند جمع و خرج اردبیل
چون گداز کردیم بر آب ارس
بعد روز پنجمین را ز آن سپس
❈۶۷❈
آمدیم اندوهگین در اردبیل
مردمش را سرکوبند ا به بیل
اندرو همچون سنان بی حاصلی
زین سبک مغزی گرانجان عاقلی
❈۶۸❈
گفتم آخر گر سنان از من بخست
قلتبان دیگر آوردم به دست
خویشتن مشغول گردانم بدو
ور سنان انصاف بستانم از و
❈۶۹❈
عذر او زین باز باید خواستن
دفتری دیگر فرو آراستن
گرچه زو گفتن جگرخواری بود
هر چه باشد به ز بیکاری بود
❈۷۰❈
بعد ازین چون با خرد کردم خطاب
ننگش آمد نام او اندر کتاب
با دل آنگه گفتم ای بسیار گوی
از گنه تا چند استغفار گوی
❈۷۱❈
بس که کردی در طریق هزل سیر
تا توانی ذکر یاران کن به خیر
ور نداری از خطا گفتن گزیر
دامن جان سنان محکم بگیر
❈۷۲❈
ترک غافل کن چه میخواهی ازو
بر سنان زن گر به اکراهی ازو
یک زمان رمح صبا بر کار کن
وز سنان جان سنان افکار کن
❈۷۳❈
کم بهاتر از سنان نبود سه نان
ور سه نان بهتر توان دید از سنان
مردک احاد زشت سرد حشو
نه نما در طبع آن غرزن نه نشو
❈۷۴❈
از گرانی همچو کوهی معتبر
وز سرش تا پای در خورد تبر
پوستی در استخوان پیکرش
همچو خنبی بر سر سیخی سرش
❈۷۵❈
روبهی اما دمی دارد چو شیر
آتشی اما چو یخ افسرده سیر
مستراحی در بغل دارد نهان
لیک از گندش عفونت در جهان
❈۷۶❈
گردنش زیر که سر ناپدید
اهرمن لاحول کردش تا بدید
نی غلط ملجأ مآبش کرده اند
عبده حقا خطابش کرده اند
❈۷۷❈
صورت ابلیس بر دیوارها
دیده ای آورده در پرگارها
صورتش در جنب نقش روی او
صورت یوسف بود پهلوی او
❈۷۸❈
صورتش گر زانکه تا محشر کشند
جمله نقاشان عجب گر برکشند
گر بگورستان بگرید بی مگر
مردگان از هول بردارند سر
❈۷۹❈
ور بمیرد چون بخندد در سعیر
شعله آتش کند چون ز مهریر
سامری در جنب او موسی وقت
مالک اندر عرض او عیسی وقت
❈۸۰❈
کرده چون گبران ستیز آیین خود
بر جهودی ختم کرده دین خود
خورده از تبریزیان سیلی و لت
وز قهستان و عمل در معزلت
❈۸۱❈
در سقرلق کز درش میراندند
جمع یاران خر سرش میخواندند
خرسری زان روسبی زن ساختند
سوزنیِّ دیگر از من ساختند
❈۸۲❈
بخیه بر روی هجا انداختم
دفتری بر نام او پرداختم
اَوحَد کاتب روانش تازه باد
در جهان از وی بسی آوازه باد
❈۸۳❈
جامه در ارّان به رویش در کشید
مست بود و خفته ریشش بر برید
باز در تبریز آمد پیش من
تا به دست آرد دل بیخویش من
❈۸۴❈
بامنش هر چند زاری مینمود
چون کدین بر آهن افسرده بود
بر سنان رحمت نه بر کافر کنم
زو بتر باشم برو رحم ار کنم
❈۸۵❈
حیف باشد مرحمت بر فاسقی
گر ببخشایند هم بر عاشقی
بر گرفتاری که بی یاور بود
جای رحمت باشد ار کافر بود
❈۸۶❈
خود مرا والله دلی باشد رحیم
از همه خلق از عوان در تا یتیم
بر عوان از جهل او رحم آیدم
بر یتیم از بی کسی بخشایدم
❈۸۷❈
کس ندانم مانده در بی حاصلی
کم نسوزد دل برو از بیدلی
زان سوی زنگان به یک منزل بدیم
روز دیگر از هوا غافل بدیم
❈۸۸❈
باده در سر بر نشستیم از پگاه
مست لایعقل برون آمد به راه
چله بود و زخم سرما ناگهان
تیره از ابر سیه روی جهان
❈۸۹❈
برف و باد سرد بر ما زور کرد
جمله چشم راه بینان کور کرد
هریک از سویی عنان برتافتند
از قضا ویران دهی دریافتند
❈۹۰❈
ترکمانی چند صحرایی درو
آمدیم القصه در کنجی فرو
دختری دروی چو سرو آزاد بود
راستی شیرین صد فرهاد بود
❈۹۱❈
گر ز حسن او کنم شرحی قیاس
دفتری نو بایدم کردن اساس
سرو قدی گلرخی نسرین بری
یکدشی مردم کشی غارت گری
❈۹۲❈
بود با آن قوم چون بیگانه ای
باز جستم حالش از همخانه ای
گفتمش این گنج ازین ویرانه نیست
آفتابست او و چرخ این خانه نیست
❈۹۳❈
هرگز آخر حوز در دوزخ که دید
مرغ کوه قاف را در فخ که دید
چون از آنجا گشته جان و خسته تن
مانده چون یعقوب در بیت الحزن
❈۹۴❈
یوسف گم کرده را نادیده روی
روی در اهرمنی کین هست شوی
پیر زالی اندر آن ویرانه بود
گفتمش باید مرا این ره نمود
❈۹۵❈
زال گفت او قصه ای دارد دراز
چون کنم این قصه را سر با تو باز
گفتم از بهر خدا بر گوی راست
تا گمان من صوابست ار خطاست
❈۹۶❈
گفت هست این پیر صاحب خانه را
آن پسر و او شوهر این دردانه را
این پسر آشفته شده بر روی او
گشت مجنون سالها در کوی او
❈۹۷❈
وین صنم را با هزاران خواسته
صد بزرگ از پیش و پس برخاسته
چون پسر را دید در عین هلاک
پیر مسکین هر چه بودش جمله پاک
❈۹۸❈
از پی کار پسر ایثار کرد
تا پدر بر عقد دخت اقرار کرد
دختر این ساعت به سالی میکشد
تا ز شوهر خویشتن را میکشد
❈۹۹❈
وین پسر را حالتی مشکل فتاد
دست بر دختر نمی یارد نهاد
راز چون بگشاد با من پیره زال
بسته بود آن عاجز بیچاره حال
❈۱۰۰❈
گرچه بود انصاف دادن را دریغ
آفتاب روشن اندر تیره میغ
تابه اکنون هر چه زو یاد آیدم
دل بران بیچاره میبخشایدم
❈۱۰۱❈
نیستی و هستی اندر باخته
ناشده کام و مرادش ساخته
نامراد و بی مراد از وی عجب
بر لب کوثر نشسته تشنه لب
❈۱۰۲❈
زان عمل کو را بود بر کار راست
بی خبر بودم خدا بر من گواست
گرنه تقصیری ز من جایز نبود
گر به مژگانم ببایستی گشود
❈۱۰۳❈
من خود این بند آزمودم چند سال
بر نگفتم با کسی از شرم حال
مدتی بایستم این محنت کشید
تاجوانمردی به فریادم رسید
❈۱۰۴❈
حال این دلداده و آن دلنواز
گفتم القصه به یاران جمله باز
دوستی گفتا سقنقوریم هست
بر نمی خیزد جزین خیرم ز دست
❈۱۰۵❈
گفتمش عیسی بباید مرده را
جان نمی باید سقنقور خورده را
اولش جان در تن ای هشیار کن
وز سقنقور آنگهی بر کار کن
❈۱۰۶❈
از علاجی کان خلاف علتست
مار پنهان در لحاف علتست
هفته ای در اردبیل آن تیره خاک
آب رز خوردیم دل اندیشه ناک
❈۱۰۷❈
خوش حریفی اهل مردی یافتم
اندکی تسکین دردی یافتم
اصلش از ری ورنه آن کز ری بدی
اردبیلی آدمی سان کی بدی
❈۱۰۸❈
خاطرم فی الجمله دیگر می نخواست
مختلف شد طبعم از میزان راست
گر به دردی درد دل ساکن شود
درد دل ساکن به جان ممکن شود
❈۱۰۹❈
من میان جمع چون دیوانه ای
دوستان هریک به کف پیمانهای
گر به زاری گر به زور آن انجمن
مینیارَستند دادن می به من
❈۱۱۰❈
ز آتش می همچو نی بگداختم
نیم جانی خویشتن بر ساختم
یار رازی دست بر نبضم نهاد
گفت در طب اندکی دارم بیاد
❈۱۱۱❈
نیک یک ساعت تأمل کرد و پس
گفت این علت تو میدانی و بس
نبضت اندر تندرستی بس نکوست
علت دل را تو میدانی و دوست
❈۱۱۲❈
من سر از خجلت پیش انداخته
خویشتن جای دگر برساخته
زان کرامت گر چه ظاهر بود راز
حالتی کردم که نتوان گفت باز
❈۱۱۳❈
عقل سودایی نبود و تن نحیف
رنج مستولی نبود و دل ضعیف
ضعف مغز و ضعف شخص و ضعف دل
وز قدم درمانده تا گردن به گل
❈۱۱۴❈
تا به مرگ از من میان یک موی نه
جز نهادن سر ببالین روی نه
چون بیفتادم طبیبی خواندند
بر سر بالین من بنشاندند
❈۱۱۵❈
نبضم اول چون فرود آمد بدید
و ز سر قدرت برویم بنگرید
بر مزاجت گفت سردی غالبست
جمله گرمی خور که آنرا طالب است
❈۱۱۶❈
با دلم گفتم ببین کین زشت سرد
میدهد محرور را گرمی بخورد
کاهو و کسنی همی باید مرا
انگبین و تمر فرماید مرا
❈۱۱۷❈
گفت بر گو تا چه داری آرزو
گفتمش مرگ تو ای بیهوده گو
آرزوی من چه باشد روی دوست
علت من زندگی بی روی اوست
❈۱۱۸❈
او همی افسردگی میکرد و من
از درون آتش زده در پیرهن
در خود افتادم چو آتش در گیاه
روی سوی دوستان کردم که آه
❈۱۱۹❈
گفتم آخر زین گرانجان الغیاث
زین جهود نامسلمان الغیاث
مالکست این روسبی زن نی طبیب
هین که جان بستاند از من عن قریب
❈۱۲۰❈
اندرین موضع طبیب آن حاذقست
کو به من گفت این سبکدل عاشقست
جز حکیمان صلاح اندیش را
ز آدمی مشمر صلاح خویش را
❈۱۲۱❈
باز گفتن زین غرض آنست و بس
تا ندانی هر طبیبی را به کس
گرنه ز اول در خرافات آمدی
پیش من صاحب کرامات آمدی
❈۱۲۲❈
دردمندی را قدم مجروح بود
بر سرش مرهم نمیبد هیچ سود
کار نادانسته ای دانا مکن
جهل پنهان کرده را پیدا مکن
❈۱۲۳❈
اولین تشخیص باید پس علاج
تا بیاید استقامت در مزاج
تا نپرسد ار نگویی بهترست
مرد در زیر زبان دانش درست
❈۱۲۴❈
تا زبانش کوته از باطل بود
عالمش خوانند اگر جاهل بود
گوهرت در کام کانست ای عزیز
گر بیندازی نیرزد یک پشیز
❈۱۲۵❈
چون بمتین تفکر آن گهر
از میان کام کان آری به در
هر دو عالم با همه زیب و بها
هست از آن یکدانه گوهر را بها
❈۱۲۶❈
درّ دندان در دهان باشد پسند
چون برون کردند میباید فکند
بی زبانی لایق است از مرد هوش
زآنکه نادان خود نیارد بد خموش
❈۱۲۷❈
زود بنماید هنر آشفته رأی
همچو آن نادان طبیب ژاژخای
بعد روزی چند چون در ماندم
آیت تسلیم بر خود خواندم
❈۱۲۸❈
گفتم آخر گر بخواهد کشتنت
گرد پای خم بیاید گشتنت
شد ز بیخوابی وجودم همچو نال
چند خواهی پختن ای خام این خیال
❈۱۲۹❈
راستی کارم به جان آمد عظیم
برگرفتم خاطر از امید و بیم
کرد بیخوابی به یک بارم هلاک
وز دماغم عقل بیرون برد پاک
❈۱۳۰❈
مرغ و ماهی خفته شبهای دراز
تا سحر چشمم به زاری مانده باز
بر خدا یک شب شفیع انگیختم
خاک بر خون جگر آمیختم
❈۱۳۱❈
تا مگر آسایشی بینم ز خواب
چون ز بیداری ندیدم جز عذاب
گفتم ای پروردگار جن و انس
خون دل تا کی خورم بی یار جنس
❈۱۳۲❈
چون چنین بی یارم ای ذوالمن ببخش
یک دمم خوابی بده بر من ببخش
هم در آن شب شد دعایم مستجاب
ساعتی بیخود فرو رفتم به خواب
❈۱۳۳❈
آنچه من دیدم به خواب از روزگار
باز نتوان گفت یارب زینهار
خویشتن را در سموم و زمهریر
یافتم مطلق بگویم در سعیر
❈۱۳۴❈
در هراسیدم برون رفتم ز جای
پا ز بالین یافتم بالین ز پای
چون به خود باز آمدم بعد از هراس
حق تعالی را بسی گفتم سپاس
❈۱۳۵❈
شکر کان طوفان به بیداری نبود
سخت هولی بود بیداری نبود
نی غلط گفتم خطا کردم که بود
عین بیداری و در خوابم نمود
❈۱۳۶❈
آفرین آسایش و احسنت خواب
زهره پر خونم از هیبت شد آب
آمدم چون آمدم اندک به هوش
اندر آن تاری شب آوازی به گوش
❈۱۳۷❈
کای نزاری آزمودی بارها
خویشتن بینی مکن در کارها
از خدا چیزی به زاری
خواستن وز پی آن قاصدا برخاستن
❈۱۳۸❈
غایت جهل است و حد احمقی
پس رضاده گر توکل بر حقی
از خدا چیزی که خواهی میدهد
لیک اندر شهد حنظل مینهد
❈۱۳۹❈
هر چه خواهی از خدا باشد حرام
تا نخواهی جز خدا را والسلام
گفتم القصه کذا از دست رفت
بایدم یکبار دیگر مست رفت
❈۱۴۰❈
یک دمی کف بر کف ساقی زنیم
هرچه بادا باد بر باقی زنیم
امتحان را یک منی بر دم به کار
بر امید آنکه باشد سازگار
❈۱۴۱❈
همچو خواب آن نیز هم بر ما شکست
بی جگر کس را نداد این لقمه دست
بامدادی باده در سر داشتم
سر ز خواب بیخودی برداشتم
❈۱۴۲❈
آمدم بیرون زمانی از وثاق
خاطری پر غم دلی پر اشتیاق
پیش راه من سگی استاده بود
بر دگر سگ مهربانی مینمود
❈۱۴۳❈
همچو معشوقی که بر عاشق به ناز
مهر میورزید اینت ای دلنواز
حالتی ظاهر شد آن ساعت مرا
دوستی حاضر شد آن ساعت مرا
❈۱۴۴❈
گرچه از سگ باز گفتن ناخوش است
لیک از آن سگ در درونم آتش است
گفتم ای دل آخر از سگ کمتری
گر دلی داری چرا بی دلبری
❈۱۴۵❈
آخر از سگ مهربانی باز جوی
مهربانی سگ آخرباز گوی
گر سگی را مهربانی در دلست
آدمی نامهربان بر باطل است
❈۱۴۶❈
بر سگ ار مهر آوری بهتر بود
زآنکه دل بی مهربان در بر بود
هر که او را مهربان نبود به کف
از سگان بد برو باشد شرف
❈۱۴۷❈
یار بگذاری نزاری لاجرم
خون دل میخور به زاری لاجرم
زندگانی چیست ای بیهمنفس
زندگانی آنکه با یارست و بس
❈۱۴۸❈
در جهان میگرد چون سگ دربهدر
نیست فرقی از تو تا سگ سر به سر
رشک میبر بر سگان ای سگ منش
همچو سگ میکش ز دو نان سرزنش
❈۱۴۹❈
چون عطارد تا کی از تر دامنی
گاه مردی کردی و گاهی زنی
آخر از پروین بیاموز اتفاق
چون بنات النعش تا چند از نفاق
❈۱۵۰❈
از دو پیکر چون نگیری اعتبار
می نباید بردنت دوری ز یار
کس نکردست این ستم بر خود که تو
بد چنین راغب نشد بر بد که تو
❈۱۵۱❈
گر دلت آزرده شد خود خسته ای
ور کژست این پرده خود بر بسته ای
شاخ اگر پستست در باغ ار بلند
خویشتن پرورده ای بر کس مبند
❈۱۵۲❈
طالع ار مسعود اگر منحوس بود
خود گرفتی از پشیمانی چه سود
تیر مقصود از هدف دور اوفتاد
خود خطاکردی نظر وقت گشاد
❈۱۵۳❈
خود برانیدی و شد بر اوج باز
ریش میکن گر نباید بیش باز
چون به دست خود تبر برپا زنی
پس بر آهنگر چرا لعنت کنی
❈۱۵۴❈
آتش اندر بیشه خود افروختی
خون گِری اکنون که رختت سوختی
جز که بر تقدیر بندی هیچ عذر
نیست کمتر بهم بر پیچ عذر
❈۱۵۵❈
این بود گر گویی آبشخور مرا
برد ازین کشور بدان کشور مرا
ورنه بر کاری نمی بینم ترا
روی بازاری نمی بینم ترا
❈۱۵۶❈
از کجایی در چه کاری کیستی
نه تو میدانی نه من بر چیستی
این علامت را بگو تا نام چیست
وین قیامت را بگو کانجام چیست
❈۱۵۷❈
گر چه کار ناپسند آغاز اوست
آخر این درد نکونامی نکوست
کامنت ها