حکیم نزاری:از پدر دارم حیاتش دیرباد نکته ای در باب دل دادن بیاد
❈۱❈
از پدر دارم حیاتش دیرباد
نکته ای در باب دل دادن بیاد
گفت نبود نوجوان را یاد گیر
هفته ای از بیخودی کردن گزیر
❈۲❈
دل به ناقص عقل تردامن مده
آتش اندر پهلوی خرمن منه
دل بدان کس ده که چه دشمن چه دوست
در پست گویند حق با سوی اوست
❈۳❈
تا اگر عشقت بود باری مجاز
هم به حق آن عشق گردانند باز
گر حدیثش با تو کفر مطلق است
از پدر بشنو برادر کان حق است
❈۴❈
من به غفلت چون دگر شنگولیان
مولع آواز چنگ لولیان
مدتی رفتم من لولی هوس
بار در پیش و ملامتگر ز پس
❈۵❈
نی خدا از کار من راضی نه خلق
در گل غفلت ز پایم تا به حلق
سالها بر باطلم بایست زیست
تا بدانستم که عشق و یار چیست
❈۶❈
عشق این یارست و یار این بار و بس
هرچه دیگر پیش ازین کردم هوس
هم نمیگویم نظر گاهیم نیست
در طریق عشق همراهیم نیست
❈۷❈
هست زیرا چون توان رفتن طریق
گر نباشد محرم رازی رفیق
قطب را پای سفر بر کار نیست
کش رفیقی صاحب الاسرار نیست
❈۸❈
تا نه پنداری که سیمرغ از گزاف
کرد تا اکنون نشیمن کوه قاف
بی رفیقی ره نمیآرد پدر
گرنه کی بردی به تنهایی پسر
❈۹❈
هر که تنها رفت سرگردان بماند
در تحیر تا به جاویدان بماند
کس به خود نتواند این ره باز یافت
آن تواند یافت کز خود سر بتافت
❈۱۰❈
تا نه پنداری طریقی روشنست
روشنایی از رفیقی روشنست
گر نبودی پس رو خورشید ماه
کی ضیاگستر بدی روی سیاه
❈۱۱❈
دست در دامان مرد مرد زن
زآنکه بی مردی کمی از بیوه زن
پیشوایی بایدت رهبر کسی
پیشوایی را نشاید هر کسی
❈۱۲❈
تا در تسلیم راهی مشکلست
نی اخی نی کار هر نازک دل است
تا ز کفر و دین برون ناید مرید
کی ره تسلیم را شاید مرید
❈۱۳❈
شد جوانی پیش پیری سالخورد
التماس خرقه ای از پیر کرد
پیر دانا گفتش ای جان پدر
اول از ابلیس ره زن در گذر
❈۱۴❈
زآنکه گر برنگذری راهت زند
همچو مار خفته ناگاهت زند
مدت یکسال مهلت دادمت
بر مراد نفس رخصت دادمت
❈۱۵❈
در جهان هرچ اختیار آید ترا
جهد کن تا در کنار آید ترا
آرزوی نفس چون آری بدست
میپرست این آرزو چون بت پرست
❈۱۶❈
از قفای آن شود معلوم تو
کان خیالی بود و بس مفهوم تو
عاریت جاییست این فانی سرای
هیچ دیگر نیست باقی جز خدای
❈۱۷❈
از هوای نفس چون ساکن شوی
پیش من باز آی تا ایمن شوی
چون شدی ایمن ز رهزن خرقه پوش
حلقه فقر آگهی در کن به گوش
❈۱۸❈
رهزن روح الله آخر سوزنست
رهزنست آن ار همه یک ارزنست
زآنکه تا برنگذری از هر چه هست
کی توان در نیستی زنّار بست
❈۱۹❈
ترک هستی کن ز آتش مردوار
چون خلیل آنگه گلستانی بر آر
هیچ باید بود در تسلیم هیچ
چون نباید بود پس خود بر مپیچ
❈۲۰❈
جز به امر مقتدا گر حج کنی
کعبه مقصود را بی رج کنی
گر همه غزوست بی فرمان خطاست
فعل آن ملعون و قتل کربلاست
❈۲۱❈
هم وثاقی بود مان در اردبیل
این حکایت باز گفت از اهل گیل
کامنت ها