حکیم نزاری:گفت اسپهبد به پیشین روزگار داشت با قاضی آنجا چند کار
❈۱❈
گفت اسپهبد به پیشین روزگار
داشت با قاضی آنجا چند کار
طالشی شوریده سر برجست و رفت
راه قاضی را میان در بست و رفت
❈۲❈
چون در آمد پیش قاضی گرم گرم
حال ازو پرسید قاضی نرم نرم
گفت از اسپهبد رسولم پیش تو
تا چه گوید رأی دوراندیش تو
❈۳❈
گفت قاضی باز گو تاحال چیست
آمدن پیشم به استعجال چیست
من ندانم تا چه کارش بود گفت
آن خدا داند نه من راز نهفت
❈۴❈
قاضی بیچاره حیران ماند ازو
در تعجب لب به دندان ماند ازو
هرچه پرسیدی ازو در هیچ باب
جز همین یک نکته نشنودی جواب
❈۵❈
چون به جان آمد از آن بی عقل و هوش
یک زمان اندیشه کرد و شد خموش
از حدیث مرد نادان یافت باز
کآمد از پیش سپهبد بر مجاز
❈۶❈
گفت قاضی آری آری راستست
او زمن سنگ آسیایی خواستست
قاضیش اعزازها تقدیم کرد
آسیا سنگی بدو تسلیم کرد
❈۷❈
بر گرفت آن دیو سنگ آسیا
برد بعد از روزها پیش کیا
چون بدید اسپهبد آن سنگ گران
کرد از آن نادان تعجبها در آن
❈۸❈
گفت این بر کار ناید راستم
من نه این سنگ آن دگر یک خواستم
مرد نادان سنگ را بر سر گرفت
راه قاضی بار دیگر بر گرفت
❈۹❈
طالش اندر پشت از آن راه دراز
پیش او سنگی دگر آورده باز
بر سبیل طعنه مرد ژاژخای
باز گفت این قصه زان کوتاه رای
❈۱۰❈
یعنی ایشان چون شما فرمانبرند
تابع و منقاد امر رهبرند
گفتمش ای مرد این مردانگیست
این نه فرمان بردن این دیوانگیست
❈۱۱❈
عین فرمان عین آن دانستن است
این جنونی بر عبادت بستن است
او به جز دیوانه حمال چیست
پیش جانبازان صاحب حال چیست
❈۱۲❈
هر که او مأمور امر مطلق است
گر همه باطل کند عین حق است
آمر و مأمور اگر بر اصل نیست
هر دو هستند ار یقین در اصل نیست
❈۱۳❈
آمر مطلق خداوندست و بس
نیست آمر کو بود مأمور کس
هر چه دیگر غیر فرمان خداست
پیش اهل معرفت کلی هباست
❈۱۴❈
لطف کن زین هرزه ها بر من مبند
راست گویم بر برو تانت مخند
همچو آن صوفی ناصافی تو نیز
گر چه گستاخیست بر سبلت متیز
❈۱۵❈
بودم اندر قلزم اندیشه غرق
میگذشتم بر طریقی همچو برق
دل خدا داند کجاخاطر کجا
بی خبر از عالم خوف و رجا
❈۱۶❈
ناگه از پشمینه پوشان یک دو تن
بر گذشتند از من بیخویشتن
اندر آن حالت چو بودم بیخبر
هیچ با ایشان بیفتادم مگر
❈۱۷❈
زان یکی شیخم زپس آواز داد
پیشم آمد باز با من درفتاد
گفت دنیا را که می بینی بهای
از سه چیزست اول از فضل خدای
❈۱۸❈
دیگر از عدل شه فریاد رس
وان دگر از همت درویش و بس
اهل معنی را به درویشان راه
بهترک زین شاید ار باشد نگاه
❈۱۹❈
از سر اسب ار سلامی داد بی
بیشکی زین ماجرا آزاد یی
گفتمش بنگر پس و پیش سخن
ماجرا گر میکنی بر اصل کن
❈۲۰❈
تونه ای مرد خدای لاشریک
خویشتن را با خدا کردی شریک
هست چون پاینده دنیا ناگزیر
از خدا وز پادشاه و از فقیر
❈۲۱❈
با خدا پس هم تو و هم پادشاه
مشترک باشید، بی هیچ اشتباه
از شما هر دو یکی ای ژاژخای
فاضلست استغفرالله بر خدای
❈۲۲❈
گر فقیری خویشتن بینی مکن
ای مسلمان نام، بیدینی مکن
این نه درویشی که طاما تست و بس
بلکه سرتاسر خرافاتست و بس
❈۲۳❈
چون تو در بند سلامی مانده ای
در پس ننگی و نامی مانده ای
از سلامت کی رسد بویی بتو
فقر ننماید سر مویی بتو
❈۲۴❈
در جهان آخر تو باری کیستی
ای ز خر کمتر تو باری چیستی
تو کیی سلطان چه از حق سر مپیچ
جز خدا دیگر همه هیچند هیچ
❈۲۵❈
شیخ چون دانست که الزام از کجاست
سر فرود آورد و عذری باز خواست
هر که اندک مایه چیزی بازیافت
راه با سر رشته این راز یافت
❈۲۶❈
گر برانندش به دشنام و قفا
دوستتر دارد که گویندش دعا
کی شود مقبول آن حضرت فقیر
تا بود در بند نیک و بد اسیر
❈۲۷❈
گر صفا در ازرق و در اخضرست
هر مرقّع پوش خضری دیگرست
پَسْر وِ خضری رها کن اعتراض
نفس منکر ار سوادست ار بیاض
❈۲۸❈
ور به صورت با میان آری نفاق
بر تو خواند عاقبت هذا فراق
تا نگردد باطن درویش صاف
نشکند بر لشگر سلطان مصاف
❈۲۹❈
مرد صافی کی شود صوفی به صوف
شعر بیمعنی و خط زیبا حروف
فقر تا خالی نباشد از فضول
باز نتوان آمد از رد و قبول
❈۳۰❈
نفس را زیر قدم باید نهاد
دین و دنیا در عدم باید نهاد
تا سرت زیر قدم ننهی به فخر
دست معنی کی رسد بر طاق فقر
کامنت ها