حکیم نزاری:حالتی افتاد شیخی را مگر تا سه روز از خویشتن شد بیخبر
❈۱❈
حالتی افتاد شیخی را مگر
تا سه روز از خویشتن شد بیخبر
سر آن معنی مریدی بازخواست
شیخ مرموز آن بدو بنمود راست
❈۲❈
گفت مشرق تا به مغرب در زمین
بازجستم هم یسار وهم یمین
تا مگر باشد که فقر آرم به دست
زآنکه بی فقر این قدم رفتن به دست
❈۳❈
در زمین نامد به دست آن جوهرم
منزلی گفتم ببالا بگذرم
رفتم از فرش زمین تا اوج عرش
آسمان از فقر خالی بد چو فرش
❈۴❈
بیخبر کرد از تعجب حیرتم
ره بخوابست آن زمان زد غیرتم
تا درین بودم یکی آواز داد
بر سر آن جوهرم ره باز داد
❈۵❈
حقهای دیدم به طاقی بر بلند
گفتم آنک فقرت ای صورت
پسند فقر اگر زان طاق بتوانی بگیر
تا اگر دعوی کنی باشی فقیر
❈۶❈
دست کردم تا فرو گیرم ز طاق
طاق بالا بود و من کوتاه ساق
طیلسان و خرقه و کفش و کلاه
زیر پا کردم به جهد آن جایگاه
❈۷❈
گرچه بسیاری بکوشیدم و لیک
تا به فقر از من مسافت بود نیک
هاتفی دیگر به من آواز داد
بر سر آن جوهرم ره باز داد
❈۸❈
گفت سر زیر قدم باید نهاد
دین و دنیا در عدم باید نهاد
چون نهادی سر به زیر پای بست
حقه فقر آنگه آوردی به دست
❈۹❈
سر بنه تا دست بر فقرت رسد
چون نهادی گر کنی فخرت رسد
تا سرت از پای بالاتر بود
دامنت از ا ورد رعناتر بود
❈۱۰❈
فقر توحیدست و در توحید پاک
در نگنجد آب و آتش، یاد و خاک
در سر از صد گونه سودا و هوس
کی تواند رفت در توحید کس
❈۱۱❈
رفتم آنجا با سر افسانه باز
تاکنم دل پاک ازین ویرانه باز
در غریبی شد دلم از جان نفور
نه براهیمم نه ایوب صبور
❈۱۲❈
چند بر آتش توانم کرد صبر
تا به کی خون جگر خوردن به جبر
طاقت دوزخ ندارم ای کریم
از گناه استغفر الله العظیم
❈۱۳❈
زندگانی نیست این جان کندنست
خویشتن را در عذاب افکندنست
آنچه می بینم درین وحشت سرای
گر خدا بر خلق گیرد وای وای
کامنت ها