حکیم نزاری:بود در اطراف آذربایجان ساده مردی از برای حفظ جان
❈۱❈
بود در اطراف آذربایجان
ساده مردی از برای حفظ جان
داشت با مالک به ظاهر دوستی
چون بود با دشمن آخر دوستی
❈۲❈
گفت با مالک که ای فرخنده خوی
وقت قبض جان من با من بگوی
گفت تا سی سال دیگر جان تراست
هرچه میخواهی بکن فرمان تراست
❈۳❈
گفت چون وقتا زمان آید به سر
پیش مهلت کن به یک روزم خبر
تا وصیت را بسازم محضری
جای خود تعیین کنم بر دیگری
❈۴❈
بعد سی سال از در آن ساده مرد
ناگهان مالک در آمد همچو گرد
گفت وقت آمد بده جان پیشتر
گفت نامدمدت مهلت به سر
❈۵❈
مالکش در احتساب آورد زود
گفت ده سالت وطن تبریز بود
گفت آری گفت ده سال تمام
در مراغه عیش کردی بر دوام
❈۶❈
گفت کردم گفت ده سال است راست
کت مقام اردبیل آرام جاست
مرد عاجز در سر و ریش اوفتاد
هر چه بودش بر زنخ بر باد داد
❈۷❈
گفت لا والله بجان ده زینهار
من کی این ده سال گیرم درشمار
نی کزین ده سال عمر بی ثبات
والله ار یک روز گیرم بر حیات
❈۸❈
باز بر سی سال دیگر ده رضا
تا کنم ده ساله عمر از سر قضا
آنچه من دیدم درین دلگیر جای
باز میخواهم به حاجت از خدای
❈۹❈
رو به حضرت باز و عذر من بگوی
چون بگفتی باز پیش من مپوی
حال من ماند بدان بیچاره حال
هم قضایی باز خواهم لامحال
❈۱۰❈
محنت ده ساله آن ساده مرد
بردو مه بر من زیادت کار کرد
در عذاب اردبیل این چندگاه
آه اگر بر عمر من گیرند آه
❈۱۱❈
کیست آن فرخنده پی شخص جمیل
خیر مقدم خوش نفس چون جبرئیل
قاصدی کز دوست مکتوب آورد
نامه یوسف به یعقوب آورد
❈۱۲❈
هدهدی باشد خبرخوان آمده
و ز سبا پیش سلیمان آمده
مهربان زیدی براری دلنواز
نام لیلی به مجنون برده باز
❈۱۳❈
همچو شاپوری که جان نو برد
مژده شیرین بر خسرو برد
چون صحیحی کز نسیم ازهری
تازه گرداند روان مزهری
❈۱۴❈
فرخی کارد پس از چندان خطر
از گل گم کرده هرمز را خبر
راست میخواهی مسیح وقت اوست
کاورد از دوست پیغامی به دوست
❈۱۵❈
داشتم روزی سری اندیشه پیش
بر دل از هر گونه صد اندیشه پیش
از درم ناگه جوانی در دوید
گفت پیکی از قهستان در رسید
❈۱۶❈
بی خبر از جای جستم همچو کیک
وز فرح افتادم اندر پای پیک
اندرونم آمد از رقت به شور
نعل کفشش را ببوسیدم بزور
❈۱۷❈
گفتم ای کفشت سرم را همچو تاج
ای ازو هر میخ ملکی را خراج
روی بر خاک دیاری کو نهاد
خون من خاک ره آن خاک باد
❈۱۸❈
بر سرم بیرون کن از پا کفش و نه
گو ز من در خاک ہوسی شد فره
من چه در پایت کشم ای پیک دوسست
نیم جانی دارم آن هم آن اوست
❈۱۹❈
کاشکی صد جان به دست آوردمی
تا فدای نعل کفشت کردمی
وقت رجعت ای برید خوش مسیر
التماسی دارم از من در پذیر
❈۲۰❈
رحمت آور بر پریشانی من
نعل کفشت کن ز پیشانی من
آخرم آبی برو باز آوری
چون قدم بر خاک قاین بسپری
❈۲۱❈
گفت اول نامه ها باری بخوان
بعد از آنم با قهستان کن روان
از میان دستار آنگه برگشاد
کیسه پر نامه در پیشم نهاد
❈۲۲❈
من چو برق از کفش او سوزان چو برک
و آفتاب چشمم اندر ابر اشک
نامه ها هر گونه در وی خوب و زشت
بابی از دوزخ دگر باب از بهشت
❈۲۳❈
گفته در وی هم ز آتش هم ز آب
سطری از رحمت دگر سطر از عذاب
عیسی و مالک برابر در قلم
خطی از راحت دگر خط از الم
❈۲۴❈
خنده بر لب گریه بر چشم ای عجب
ماتم و سوری به هم از چشم و لب
شهد و حنظل هر دو در هم ساخته
شربتی از شادی و غم ساخته
❈۲۵❈
چاشنی کردم من از هر شربتی
هیچ مرهم زو نبد بیضربتی
گرچه از جمعیتی خالی نبود
بی پریشانی نبد حالی چه سود
❈۲۶❈
آفه را خاطر پریشان گشت سخت
عزم اران کرد بی اسباب و رخت
غره ذی الحجه باز از اردبیل
آن خران در وی همه یاغی نه ایل
❈۲۷❈
با سه تن روز سه شنبه چاشتگاه
عازم حضرت برون آمد به راه
اردو اندر دشت بیلشوار بود
خواجه را سوی سرا هنجار بود
❈۲۸❈
چون ز عزم خواجه صحت یافتم
از ره اردو عنان برتافتم
آمده چون تشنه با نزدیک آب
باز گشته کرده روی اندر سراب
❈۲۹❈
کرده میل دل سوی مشرق ز مهر
باز پس گشته چو دوران سپهر
بارکی در زیر و گفتی دم به دم
بر دو چشمم میگذارد هرقدم
❈۳۰❈
چون گنه کاران نشسته بر فرس
روی اسب از پیش و روی من ز پس
من بران نیت که چون خوش شد هوا
بعد ازین عالم برون شد ز انزوا
❈۳۱❈
پیش گیرم راه و واپس ننگرم
باد وش زین خاک ناخوش بگذرم
آتش شوقم به سر بر شد چو دود
آب حسرت شد برون از دیده رود
❈۳۲❈
شب شده بر چشم من روز سفید
گشته در امیدواری ناامید
روز چون آب ارس بگذاشتیم
شب به منصوریه منزل داشتیم
❈۳۳❈
وقت آنک آیینه گیتی نمای
باز طالع شد برفتیم از سرای
آمدیم آنجا که آب کور بود
برکنارش اغرُق دستور بود
❈۳۴❈
شد چهل روز ار به ناکام ار به کام
خور بجوزا رفته در ایران مقام
چون در آن موضع مقام از حد گذشت
رأیت منصور از آنجا بازگشت
❈۳۵❈
قصه مستغرقی در حرص و آز
بشنو از من تا بگویم با تو باز
من بچشم خویشتن این دیده ام
شک ندارم کز کسی نشنیده ام
❈۳۶❈
ممسکی در آب کور افتاد مست
زو قضا را در کلاه از حرص دست
ریسمان در پیشش افکندند زود
هر دو دست ممسک اندر بند بود
❈۳۷❈
بود در یک دست بدبختش کلاه
وان دگر دستش به پای اندر شناه
نی کلاه از دست مییارست داد
نی رسن در آن دگر دستش فتاد
❈۳۸❈
تا کله گفتند بگذار ای پسر
خود فرو رفت و دگر نامد به سر
هست دنیا فی المثل جیحون کر
مادر و پا در تهی و دست پر
❈۳۹❈
هر که دست از هر چه دارد باز داشت
نقد دنیا را به دنیا واگذاشت
پنجه در حبل متین زد استوار
خویش را افکند از آنجا بر کنار
❈۴۰❈
وانکه در مردار دنیا دست برد
همچو آن جاهل به سختی جان سپرد
گر کلاه از برک ترکی داشتی
سر ببردی و کله بگذاشتی
❈۴۱❈
خصمش اندر حشر خود داور بود
کش کلاه از سر گرامی تر بود
جاهل آن شوریده معتوه مست
میدهد جان و کله ندهد ز دست
❈۴۲❈
مست را خود از هنرها این یکیست
کش جهان در چشم همت اند کیست
خاک در بر باد مستی را شراب
کو نهد فرق آسمان را بر حباب
کامنت ها