حکیم نزاری:ای دل ز بلا مکن تحاشی جان بر سر دل چرا نباشی
❈۱❈
ای دل ز بلا مکن تحاشی
جان بر سر دل چرا نباشی
در آتش و آب حرص و آزی
تا طالب نان و دیگ باشی
❈۲❈
ایام لویشه کرده بودست
یعنی که گرو به یک لواشی
باری به رقیب دوست گفتم
ریش دل ما چه می خراشی
❈۳❈
معشوق تو گفت در حضورست
اما تو طلب گر معاشی
از خلق نزاریا نهان باش
گرچه به فجور و فسق باشی
❈۴❈
آری که نه راز پادشاهان
مکشوف کنند بر حواشی
نی نی سخنی بزرگ گفتی
یعنی که تو هم ز خواجه تاشی
❈۵❈
دریاب که سرّ ارجعی چیست
تا پس رو نقد وقت باشی
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش
❈۶❈
هر طایفه مانده اند موقوف
در منکر نهی و امر معروف
ای امت انبیای مرسل
عمر از پی نسیه کرده مصروف
❈۷❈
تا چند توان به جهل بودن
بر رای و قیاس خویش مشعوف
پیغمبر ما چرا به معراج
گشته ست به جبرئیل موصوف
❈۸❈
یعنی ز حجاب خود برون آی
تا بر تو شود رموز مکشوف
هرگز نرسی به قصر مقصد
ساکن به خرابه های مالوف
❈۹❈
از غصه بر کشیده ایوان
مسکن به خرابه می کند کوف
وز ننگ وجود خرقه پوشان
هرسال غنم بیفگند صوف
❈۱۰❈
جز پس رو امر و آمر وقت
فی الجمله به کس مباش موقوف
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش
❈۱۱❈
تا کی بت وهم پروریدن
در هاویه هوا دویدن
از بهر نخ و نسیج و کم خا
بر خویش چو کرم غز تنیدن
❈۱۲❈
کم خا چه کنند ژاژ کم خا
کرباس طلب کفن خریدن
ار مکتسب حلال باید
پیراهن آخرین بریدن
❈۱۳❈
شد سیر دلم ز اهل طامات
وز موعظه گفتن و شنیدن
سرچشمه آب زندگانی ست
زین چشمه ببایدت شمیدن
❈۱۴❈
یک جرعه ز جام عشق و سد جم
کو صبر و لیک تا چشیدن
دوش آمد و گفت ای رمیده
تا چند به غفلت آرمیدن
❈۱۵❈
تعجیل کن و زپای منشین
زنهار که تا به ما رسیدن
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش
❈۱۶❈
آن ها که همیشه با خدای اند
بی خویش روند و با خودآیند
نتوان گفتن که جمله اوی اند
نه ظن بود آن کزو جدای اند
❈۱۷❈
آن قوم که بالغ اند و واصل
مستغرق عین کبریای اند
و آن زمره که پس روان راه اند
معراج روان در قفای اند
❈۱۸❈
و آن طایفه دگر که ضدند
واماندگان به وهم و رای اند
صُمُ بُکمُ مقلدان اند
در کتم عدم دگر کجای اند
❈۱۹❈
جون واحد مطلق اوست آخر
مغرور به خویشتن چرای اند
آن ها که سفر ز خویش کردند
هم راه روندگان مای اند
❈۲۰❈
جایی نزیی به خود، ز خود دور
تا راه به مقصدت نمایند
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش
❈۲۱❈
شب ها من و مسکرات در پیش
تا روز خبر ندارم از خویش
با دوست نشسته در برابر
دربسته حجاب عصمت از پیش
❈۲۲❈
با من به زبان حال گفته
کای هیج ز خود چه می کنی پیش
هیهات همین و بس که سلطان
تا کی نطری کند به درویش
❈۲۳❈
من کیش تو جعبه یی گرفتم
قربان نشوی مگر درین کیش
مغرور مشو به اهل دنیا
قاصر نظرند و باطل اندیش
❈۲۴❈
تو پس رو امر وقت می باش
بیگانه منه تفاوت از خویش
گه نیش عتاب ما بود نوش
گه نوش عطای ما بود نیش
❈۲۵❈
مرهم مطلب برین جراحت
من خسته و جان فگار و دل ریش
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش
❈۲۶❈
بر خور ز جوانی ای جوان مرد
زیرا که بر از جهان ، جوان خورد
در نفی و فنا و جسم خاکی
اثبات بقا نمی توان کرد
❈۲۷❈
از هر که سخن کنند و گویند
ایام دمار ازو برآورد
در تنگ فضای بیم و امید
چه سخت کش و چه نازپرورد
❈۲۸❈
می آتش تیز و آدمی خاک
آتش می سوز و خاک می گرد
جهال زبان کشیده در من
در مستی اگر بنالم از درد
❈۲۹❈
گویند نزاریا به زاری
می نال چو عندلیب بر ورد
اما نه ز گل ستان سخن گوی
رو بر سر کوی دل ستان گرد
❈۳۰❈
مشکل کاری عجب نگاری
من عاشق جفت و او ز من فرد
دنیا نفسی ست هر که دریافت
زآن پیش که آن نفس شود سرد
❈۳۱❈
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش
بی یار نمی شود میسر
بی یار بود درخت بی بر
❈۳۲❈
بی هم نفسی علی الضروره
مشنو که مرا شود میّسر
جامی و صراحیی ویاری
این هر سه همیشه در برابر
❈۳۳❈
شیرین صنمی به ناخن تیز
افکنده هزار شور در سر
هردم غزلی غزال چشمی
برگفته به لفظ روح پرور
❈۳۴❈
ساقی پسری گشاده جبهت
کنجی و نهاده قفل بر در
خالی ز معربدان مفلس
ایمن ز مقلدان منکر
❈۳۵❈
آراسته مجلسی چو فردوس
در آب فسرده آتش تر
برخاسته از کمال یاری
برداشته از میانه ساغر
❈۳۶❈
در سیر و سلوک گرم رو باش
خرمن می سوز و دانه می پاش
کامنت ها