نیما یوشیج:پیت پیت ... چراغ را در آخرین دم سوزش
❈۱❈
پیت پیت ... چراغ را
در آخرین دم سوزش
هر دم سماجتی ست.
با او به گردش شب دیرین
❈۲❈
پنهان شکایتی ست.
او داستان یاس و امیدی ست
چون لنگری ز ساعت با او به تن تکان.
تشییع می کند دم سوزان رفته را
❈۳❈
وز سردی ای که بیم می افزاید.
آن چیزهاش کاندر دل هست
هر لحظه بر زبان اش می آید.
پیت پیت ... در آی با من نزدیک.
❈۴❈
تا قصه گویم ات ز شبی سرد.
کامد چگونه با کف اش آتش
از ناحیه همین ره تاریک.
او آمد از در
❈۵❈
گرچه نگاه او نه هراسان.
خاموش وار دست اش بگشاد
باشد که مشکلی کند آسان.
آخر نهاد با من باقی
❈۶❈
این قصه ام که خون جگر شد.
با ابری از شمال درآمد
با بادی از جنوب به در شد
پیت پیت ... نفس نگیردم از چه؟
❈۷❈
از چه نخزیدم ز جگر دود؟
آنم که دل نهاد در آتش
می دیدم اش که می رود از من
چون جان من که از تن نابود.
❈۸❈
اول نشست با من دلگرم
آخر ز جای خاست چو دودی
چون آرزوی روز جوانی
این آتشم به پیکر، اندوخت و برفت
❈۹❈
او این زبان گرمم آموخت و برفت.
پیت پیت ... ندیده صبح چراغم
گور وی آمده ست تن او.
آن گاه شب تنیده بر او رنگ
❈۱۰❈
شب گشته بر تن اش کفن او.
می سوزد آن چراغ ولیکن
دارد به دل به حوصله تنگ
طرح عنایتی.
❈۱۱❈
با اوهنوز هست به لب با شب دراز
هر دم حکایتی.
کامنت ها