گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

نیما یوشیج:افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو دل به رنگی گریزان سپرده

❈۱❈
افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته همچو ساقه ی گیاهی فسرده
❈۲❈
می کند داستانی غم آور در میان بس آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی وز همه گفته ناگفته مانده
❈۳❈
از دلی رفته دارد پیامی داستان از خیالی پریشان
ای دل من ، دل من ، دل من بینوا ، مضطرا ، قابل من
❈۴❈
با همه خوبی و قدر و دعوی از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره ی غم ؟ آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
❈۵❈
که ره رستگاری بریدی ؟ مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی تا بماندی زبون و فتاده ؟
❈۶❈
می توانستی ای دل ، رهیدن گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس هر دمی یک ره و یک بهانه
❈۷❈
تا تو ای مست ! با من ستیزی تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری عالمی دایم از وی گریزد
❈۸❈
با تو او را بود سازگاری مبتلایی نیابد به از تو
افسانه : مبتلایی که ماننده ی او کس در این راه لغزان ندیده
❈۹❈
آه! دیری است کاین قصه گویند از بر شاخه مرغی پریده
مانده بر جای از او آشیانه لیک این آشیان ها سراسر
❈۱۰❈
بر کف بادها اندر ایند رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم ، به غم می سرایند او یکی نیز از رهروان بود
❈۱۱❈
در بر این خرابه مغازه وین بلند آسمان و ستاره
سالها با هم افسرده بودید وز حوادث به دل پاره پاره
❈۱۲❈
او تو را بوسه می زد ، تو او را عاشق : سال ها با هم افسرده بودیم
سالها همچو واماندگی لیک موجی که آشفته می رفت
❈۱۳❈
بودش از تو به لب داستانی می زدت لب ، در آن موج ، لبخند
افسانه : من بر آن موج آشفته دیدم یکه تازی سراسیمه
❈۱۴❈
عاشق : اما من سوی گلعذاری رسیدم
در همش گیسوان چون معما همچنان گردبادی مشوش
❈۱۵❈
افسانه : من در این لحظه ، از راه پنهان نقش می بستم از او بر آبی
عاشق : آه! من بوسه می دادم از دور بر رخ او به خوابی چه خوابی
❈۱۶❈
با چه تصویرهای فسونگر ای افسانه ، فسانه ، فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه ای علاج دل ، ای داروی درد
❈۱۷❈
همره گریه های شبانه با من سوخته در چه کاری ؟
چیستی ! ای نهان از نظرها ای نشسته سر رهگذرها
❈۱۸❈
از پسرها همه ناله بر لب ناله ی تو همه از پدرها
تو که ای ؟ مادرت که ؟ پدر که ؟ چون ز گهواره بیرونم آورد
❈۱۹❈
مادرم ، سرگذشت تو می گفت بر من از رنگ و روی تو می زد
دیده از جذبه های تو می خفت می شدم بیهوش و محو و مفتون
❈۲۰❈
رفته رفته که بر ره فتادم از پی بازی بچگانه
هر زمانی که شب در رسیدی بر لب چشمه و رودخانه
❈۲۱❈
در نهان ، بانگ تو می شنیدم ای فسانه ! مگر تو نبودی
آن زمانی که من در صحاری می دویدم چو دیوانه ، تنها
❈۲۲❈
داشتم زاری و اشکباری تو مرا اشک ها می ستردی ؟
آن زمانی که من ، مست گشته زلف ها می فشاندم بر باد
❈۲۳❈
تو نبودی مگر که همآهنگ می شدی با من زار و ناشاد
می زدی بر زمین آسمان را ؟ در بر گوسفندان ، شبی تار
❈۲۴❈
بودم افتاده من ، زرد و بیمار تو نبودی مگر آن هیولا
آن سیاه مهیب شرربار که کشیدم ز بیم تو فریاد ؟
❈۲۵❈
دم ، که لبخنده های بهاران بود با سبزه ی جویباران
از بر پرتو ماه تابان در بن صخره ی کوهساران
❈۲۶❈
هر کجا ، بزم و رزمی تو را بود بلبل بینوا ناله می زد
بر رخ سبزه ، شب ژاله می زد روی آن ماه ، از گرمی عشق
❈۲۷❈
چون گل نار تبخالع می زد می نوشتی تو هم سرگذشتی
سرگذشت منی ای فسانه که پریشانی و غمگساری ؟
❈۲۸❈
یا دل من به تشویش بسته یا که دو دیده ی اشکباری ؟
یا که شیطان رانده ز هر جای ؟ قلب پر گیر و دار منی تو
❈۲۹❈
که چنین ناشناسی و گمنام ؟ یا سرشت منی ، که نگشتی
در پی رونق و شهرت و نام ؟ یا تو بختی که از من گریزی ؟
❈۳۰❈
هر کس از جانب خود تو را راند بی خبر که تویی جاودانه
تو که ای ؟ ای ز هر جای رانده با منت بوده ره ، دوستانه ؟
❈۳۱❈
قطره ی اشکی ایا تو ، یا غم ؟ یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه نوبن نشسته دیده از سوز دل خواب رفته
❈۳۲❈
دل ز غوغای دو دیده رسته باد سردی دمید از بر کوه
گفت با من که : ای طفل محزون از چه از خانه ی خود جدایی ؟
❈۳۳❈
چیست گمگشته ی تو در این جا ؟ طفل ! گل کرده با دلربایی
کرگویجی در این دره ی تنگ چنگ در زلف من زد چو شانه
❈۳۴❈
نرم و آسهته و دوستانه با من خسته ی بینوا داشت
بازی وشوخی بچگانه ای فسانه ! تو آن باد سردی ؟
❈۳۵❈
ای بسا خنده ها که زدی تو بر خوشی و بدی گل من
ای بسا کامدی اشک ریزان بر من و بر دل و حاصل من
❈۳۶❈
تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟ ناشناسا ! که هستی که هر جا
با من بینوا بوده ای تو ؟ هر زمانم کشیده در آغوش
❈۳۷❈
بیهشی من افزوده ای تو ؟ ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده
افسانه : بس کن ازپرسش ای سوخته دل بس که گفتی دلم ساختی خون
❈۳۸❈
باورم شد که از غصه مستی هر که را غم فزون ، گفته افزون
عاشقا ! تو مرا می شناسی از دل بی هیاهو نهفته
❈۳۹❈
من یک آواره ی آسمانم وز زمان و زمین بازمانده
هر چه هستم ، بر عاشقانم آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی
❈۴۰❈
من وجودی کهن کار هستم خوانده ی بی کسان گرفتار
بچه ها را به من ، مادر پیر بیم و لرزه دهد ، در شب تار
❈۴۱❈
من یکی قصه ام بی سر و بن عاشق : تو یکی قصه ای ؟
افسانه : آری ، آری قصه ی عاشق بیقراری
❈۴۲❈
نا امیدی ، پر از اضطرابی که به اندوه و شب زنده داری
سال ها در غم و انزوا زیست قصه ی عاشقی پر ز بیمم
❈۴۳❈
گر مهیبم چو دیو صحاری ور مرا پیرزن روستایی
غول خواند ز آدم فراری زاده ی اضطراب جهانم
❈۴۴❈
یک زمان دختری بوده ام من نازنین دلبری بوده ام من
چشم ها پر ز آشوب کرده یکه افسونگری بوده ام من
❈۴۵❈
آمدم بر مزاری نشسته چنگ سازنده ی من به دستی
دست دیگر یکی جام باده نغمه ای ساز نکرده ، سرمست
❈۴۶❈
شد ز چشم سیاهم ، گشاده قطره قطره سرشک پر از خون
در همین لحظه ، تاریک می شد در افق ، صورت ابر خونین
❈۴۷❈
در میان زمین و فلک بود اختلاط صداهای سنگین
دود از این خیمه می رفت بالا خواب آمد مرا دیدگان بست
❈۴۸❈
جام و چنگم فتادند از دست چنگ پاره شد و جام بشکست
من ز دست دل و دل ز من رست رفتم و دیگرم تو ندیدی
❈۴۹❈
ای بسا وحشت انگیز شب ها کز پس ابرها شد پدیدار
قامتی که ندانستی اش کیست با صدایی حزین و دل آزار
❈۵۰❈
نام من در بن گوش تو گفت عاشقا ! من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل بر اید صورت مردگان جهانم
❈۵۱❈
یک دمم که چو برقی سر اید قطره ی گرم چشمی ترم من
چه در آن کوهها داشت می ساخت دست مردم ، بیالوده در گل ؟
❈۵۲❈
لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر سکنین را نشد هیچ حاصل
سالها طی شدند از پی هم یک گوزن فراری در آنجا
❈۵۳❈
شاخه ای را ز برگش تهی کرد گشت پیدا صداهای دیگر
شمل مخروطی خانه ای فرد کله ی چند بز در چراگاه
❈۵۴❈
بعد از آن ، مرد چوپان پیری اندر آن تنگنا جست خانه
قصه ای گشت پیدا ، که در آن بود گم هر سراغ و نشانه
❈۵۵❈
کرد از من درین راه معنی کی ولی با خبر بود از این راز
که بر آن جغد هم خواند غمناک ؟ ریخت آن خانه ی شوق از هم
❈۵۶❈
چون نه جز نقش آن ماند بر خاک هر چه ، بگریست ، جز چشم شیطان
عاشق : ای فسانه ! خسانند آنان که فروبسته ره را به گلزار
❈۵۷❈
خس ، به صد سال طوفان ننالد گل ، ز یک تندباد است بیمار
تو مپوشان سخن ها که داری تو بگو با زبان دل خود
❈۵۸❈
هیچکس گوی نپسندد آن را می توان حیله ها راند در کار
عیب باشد ولی نکته دان را نکته پوشی پی حرف مردم
❈۵۹❈
این ، زبان دل افسردگان است نه زبان پی نام خیزان
گوی در دل نگیرد کسش هیچ ما که در این جانیم سوزان
❈۶۰❈
حرف خود را بگیریم دنبال کی در آن کلبه های دگر بود ؟
افسانه : هیچکس جز من ، ای عاشق مست دیدی آن شور و بنشییدی آن بانگ
❈۶۱❈
از بن بام هایی که بشکست روی دیوارهایی که ماندند
در یکی کلبه ی خرد چوبین طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟
❈۶۲❈
که یکی پیرزن روستایی پنبه می رشت و می کرد زاری
خامشی بود و تاریکی شب باد سرد از برون نعره می زد
❈۶۳❈
آتش اندر دل کلبه می سوخت دختری ناگه از در درآمد
که همی گفت و بر سر همی کوفت ای دل من ، دل من ، دل من
❈۶۴❈
آه از قلب خسته بر آورد در بر ما درافتاد و شد سرد
این چنین دختر بیدلی را هیچ دانی چهزار و زبون کرد ؟
❈۶۵❈
عشق فانی کننده ، منم عشق حاصل زندگانی منم ، من
روشنی جهانی منم ، من من ، فسانه ، دل عاشقانم
❈۶۶❈
گر بود جسم و جانی ، منم ، من من گل عشقم و زاده ی اشک
یاد می آوری آن خرابه آن شب و جنگل آلیو را
❈۶۷❈
که تو از کهنه ها می شمردی می زدی بوسه خوبان نو را ؟
زان زمان ها مرا دوست بودی عاشق : آن زمان ها که از آن به ره ماند
❈۶۸❈
همچنان کز سواری غباری ...ـ افسانه : تند خیزی که ، ره شد پس از او
جای خالی نمای سواری طعمه ی این بیابان موحش
❈۶۹❈
عاشق : لیک در خنده اش ، آن نگارین مست می خواند و سرمست می رفت
تا شناسد حریفش به مستی جام هر جای بر دست می رفت
❈۷۰❈
چه شبی ! ماه خندان ، چمن نرم افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندم
سینه ی آسمان باز و روشن شد ز ره کاروان طربنک
❈۷۱❈
جرسش را به جا ماند شیون آتشش را اجاقی که شد سرد
عاشق : کوهها راست استاده بودند دره ها همچو دزدان خمیده
❈۷۲❈
افسانه : آری ای عاشق ! افتاده بودند دل ز کف دادگان ، وارمیده
داستانیم از آنجاست در یاد هر کجا فتنه بود و شب و کین
❈۷۳❈
مردمی ، مردمی کرده نابود بر سر کوه های کباچین
نقطه ای سوخت در پیکر دود طفل بیتابی آمد به دنیا
❈۷۴❈
تا به هم یار و دمساز باشیم نکته ها آمد از قصه کوتاه
اندر آن گوشه ، چوپان زنی ، زود ناف از شیرخواری ببرید
❈۷۵❈
عاشق : آه چه زمانی ، چه دلکش زمانی
قصه ی شادمان دلی بود باز آمد سوی خانه ی دل
❈۷۶❈
افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودش آشنایی به ویرانه ی دل
عاشق : آری افسانه ! یک جغد غمناک هر دم امشب ، از آنان که بودند
❈۷۷❈
یاد می آورد جغد باطل ایستاده است ، استاده گویی
آن نگارین به ویران ناتل دست بر دست و با چشم نمناک
❈۷۸❈
افسانه : آمده از مزار مقدس عاشقا ! راه درمان بجوید
عاشق : آمده با زبانی که دارد قصه ی رفتگان را بگوید
❈۷۹❈
زندگان را بیابد در این غم افسانه : آمده تا به دست آورد باز
عاشق ! آن را که بر جا نهاده است لیک چو سود ، کاندر بیابان
❈۸۰❈
هول را باز دندان گشاده است باید این جام گردد شکسته
به که ای نقشبند فسونکار نقش دیگر بر آری که شاید
❈۸۱❈
اندر این پرده ، در نقشبندی بیش از این نز غمت غم فزاید
جلوه گیرد سپید ، از سیاهی آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش
❈۸۲❈
بود روزی بدانگونه کامروز نکته اینست ، دریاب فرصت
گنج در خانه ، دل رنج اندوز از چه ؟ ایا چمن دلربا نیست ؟
❈۸۳❈
آن زمانی که امرود وحشی سایه افکنده آرام بر سنگ
ککلی ها در آن جنگل دور می سرایند با هم همآهنگ
❈۸۴❈
گه یکی زان میان است خوانا شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد جنگل و کوه در رستخیز است
❈۸۵❈
عالم از تیره رویی در آمد چهره بگشاد و چون برق خندید
توده ی برف از هم شکافید قله ی کوه شد یکسر ابلق
❈۸۶❈
مرد چوپان در آمد ز دخمه خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزه چرانی است عاشقا ! خیز کامد بهاران
❈۸۷❈
چشمه ی کوچک از کوه جوشید گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید دشت از گل شده هفت رنگه
❈۸۸❈
آن پرده پی لانه سازی بر سر شاخه ها می سراید
خار و خاشاک دارد به منقار شاخه ی سبز هر لحظه زاید
❈۸۹❈
بچگانی همه خرد و زیبا عاشق : در سریها به راه ورازون
گرگ ، دزدیده سر می نماید افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ کنون
❈۹۰❈
گرگ کاو دیری آنجا نپاید از بهار است آنگونه رقصان
آفتاب طلایی بتابید بر سر ژاله ی صبحگاهی
❈۹۱❈
ژاله ها دانه دانه درخشند همچو الماس و در آب ، ماهی
بر سر موج ها زد معلق تو هم ای بینوا ! شاد بخرام
❈۹۲❈
که ز هر سو نشاط بهار است که به هر جا زمانه به رقص است
تا به کی دیده ات اشکبار است ؟ بوسه ای زن که دوران رونده است
❈۹۳❈
دور گردان گذشته ز خاطر روی دامان این کوه ، بنگر
بره های سفید و سیه را نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر
❈۹۴❈
چون دل عاشق ، آوازه خوان اند بر سر سبزه ی بیشل اینک
نازنینی است خندان نشسته از همه رنگ ، گل های کوچک
❈۹۵❈
گرد آورده و دسته بسته تا کند هدیه ی عشقبازان
همتی کن که دزدیده ، او را هر دمی جانب تو نگاهی است
❈۹۶❈
عاشقا ! گر سیه دوست داری اینک او را دو چشم سیاهی است
که ز غوغای دل قصه گوی است عاشق : رو ، فسانه ! که اینها فریب است
❈۹۷❈
دل ز وصل و خوشی بی نصیب است دیدن و سوزش و شادمانی
چه خیالی و وهمی عجیب است بیخبر شاد و بینا فسرده است
❈۹۸❈
خنده ای ناشکفت از گل من که ز باران زهری نشد تر
من به بازار کالافروشان داده ام هر چه را ، در برابر
❈۹۹❈
شادی روز گمگشته ای را ای دریغا ! دریغا ! دریغا
که همه فصل ها هست تیره از گشته چو یاد آورم من
❈۱۰۰❈
چشم بیند ، ولی خیره خیره پر ز حیرانی و ناگواری
ناشناسی دلم برد و گم شد من پی دل کنون بی قرارم
❈۱۰۱❈
لیکن از مستی باده ی دوش می روم سرگران و خمارم
جرعه ای بایدم تا رهم من افسانه : که ز نو قطره ای چند ریزی ؟
❈۱۰۲❈
بینوا عاشقا عاشق : گر نریزم
دل چگونه تواند رهیدن ؟ چون توانم که دلشاد خیزم
❈۱۰۳❈
بنگرم بر بساط بهاران افسانه : حالیا تو بیا و رها کن
اول و آخر زندگانی وز گذشته میاور دگر یاد
❈۱۰۴❈
که بدین ها نیرزد جهانی که زبون دل خودشوی تو
عاشق : لیک افسوس ! چون مارم این درد می گزد بند هر بند جان را
❈۱۰۵❈
پیچم از درد بر خود چو ماران تنگ کرده به ان استخوان را
چون فریبم در این حال کان هست ؟ قلب من نامه ی آسمان هاست
❈۱۰۶❈
مدفن آرزوها و جان هاست ظاهرش خنده های زمانه
باطن آن سرشک نهان هاست چون رها دارمش؟ چون گریزم ؟
❈۱۰۷❈
همرها ! باز آمد سیاهی می برندم به خواهی نخواهی
می درخشد ستاره بدانسان که یکی شعله رو در تباهی
❈۱۰۸❈
می کشد باد ، محکم غریوی زیر آن تپه ها که نهان است
حالیا روبه آوازه خوان است کوه و جنگل بدان ماند اینجا
❈۱۰۹❈
که نمایشگه روبهان است هر پرنده به یک شاخه در خواب
افسانه : هر پرنده به کنجی فسرده شب دل عاشقی مست خورده
❈۱۱۰❈
عاشق : خسته این خاکدان ، ای فسانه چشم ها بسته ، خوابش ببرده
با خیال دگر رفته از خوش بگذر از من ، رها کن دلم را
❈۱۱۱❈
که بسی خواب آشفته دیده است عاشق و عشق و معشوق و عالم
آنچه دیده ، همه خفته دیده است عاشقم ، خفته ام ، غافلم من
❈۱۱۲❈
گل ، به جامه درون پر ز ناز است بلبل شیفته چاره ساز است
رخ نتابیده ، نکام پژمرد بازگو ! این چه غوغا ، چه راز است ؟
❈۱۱۳❈
یک دم و این همه کشمکش ها واگذار ای فسانه ! که پرسم
زین ستاره هزاران حکایت که : چگونه شکفت آن گل سرخ ؟
❈۱۱۴❈
چه شد ؟ کنون چه دارد شکایت ؟ وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟
آنچه من دیده ام خواب بوده نقش یا بر رخ آب بوده
❈۱۱۵❈
عشق ، هذیان بیماری ای بود یا خمار میی ناب بود
همرها ! این چه هنگامه ای بود ؟ بر سر ساحل خلوتی ، ما
❈۱۱۶❈
می دویدیم و خوشحال بودیم با نفس های صبحی طربنک
نغمه های طرب می سرودیم نه غم روزگار جدایی
❈۱۱۷❈
کوچ می کرد با ما قبیله ما ، شماله به کف ، در بر هم
کوه ها ، پهلوانان خودسر سر برافراشته روی در هم
❈۱۱۸❈
گله ی ما ، همه رفته از پیش تا دم صبح می سوخت آتش
باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند مثل اینکه ، در آن دره ی تنگ
❈۱۱۹❈
عده ای رفته ، یک عده می ماند زیر دیوار از سرو و شمشاد
آه ، افسانه ! در من بهشتی است همچو ویرانه ای در بر من
❈۱۲۰❈
آبش از چشمه ی چشم غمناک خاکش ، از مشت خاکستر من
تا نبینی به صورت خموشم من بسی دیده ام صبح روشن
❈۱۲۱❈
گل به لبخند و جنگل سترده بس شبان اندر او ماه غمگین
کاروان را جرس ها فسرده پای من خسته ، اندر بیابان
❈۱۲۲❈
دیده ام روی بیمار نکان با چراغی که خاموش می شد
چون یکی داغ دل دیده محراب ناله ای را نهان گوش می شد
❈۱۲۳❈
شکل دیوار ، سنگین و خاموش درههم فتاد دندانه ی کوه
سیل برداشت ناگاه فریاد فاخته کرد گم آشیانه
❈۱۲۴❈
ماند توکا به ویرانه آباد رفت از یادش اندیشه ی جفت
که تواند مرا دوست دارد وندر آن بهره ی خود نجوید ؟
❈۱۲۵❈
هرکس از بهر خود در تکاپوست کس نچیند گلی که نبوید
عشق بی حظ و حاصل خیالی ست آنکه پشمینه پوشید دیری
❈۱۲۶❈
نغمه ها زد همه جاودانه عاشق زندگانی خود بود
بی خبر ، در لباس فسانه خویشتن را فریبی همی داد
❈۱۲۷❈
خنده زد عقل زیرک بر این حرف کز پی این جهان هم جهانی ست
آدمی ، زاده ی خاک ناچیز بسته ی عشق های نهانی ست
❈۱۲۸❈
عشوه ی زندگانی است این حرف بار رنجی به سربار صد رنج
خواهی ار نکته ای بشنوی راست محو شد جسم رنجور زاری
❈۱۲۹❈
ماند از او زبانی که گویاست تا دهد شرح عشق دگرسان
حافظا ! این چهکید و دروغیست کز زبان می و جام و ساقی ست ؟
❈۱۳۰❈
نالی ار تا ابد ، باورم نیست که بر آن عشق بازی که باقی ست
من بر آن عاشقم که رونده است در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟
❈۱۳۱❈
وز کدامین خم کهنه مستیم ؟ ای بسا قید ها که شکستیم
باز از قید وهمی نرستیم بی خبر خنده زن ، بیهده نال
❈۱۳۲❈
ای فسانه ! رها کن در اشکم کاتشی شعله زد جان من سوخت
گریه را اختیاری نمانده ست من چه سازم ؟ جز اینم نیامخوت
❈۱۳۳❈
هرزه گردی دل ، نغمه ی روح افسانه : عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟
حرف بسیارها می توان زد می توان چون یکی تکه ی دود
❈۱۳۴❈
نقش تردید در آسمان زد می توان چون شبی ماند خاموش
می توان چون غلامان ، به طاعت شنوا بود و فرمانبر ، اما
❈۱۳۵❈
عشق هر لحظه پرواز جوید عقل هر روز بیند معما
و آدمیزاده در این کشکش لیک یک نکته هست و نه جز این
❈۱۳۶❈
ما شریک همیم اندر این کار صد اگر نقش از دل براید
سایه آنگونه افتد به دیوار که ببینند و جویند مردم
❈۱۳۷❈
خیزد اینک در این ره ، که ما را خبر از رفتگان نیست در دست
شادی آورده ، با هم توانیم نقش دیگر براین داستان بست
❈۱۳۸❈
زشت و زیبا ، نشانی که از ماست تو مرا خواهی و من تو را نیز
این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟ به دوپا رانی ، از دست خوانی
❈۱۳۹❈
با من ایا تو را قصد بازی است ؟ تو مرا سر به سر می گذاری ؟
ای گل نوشکفته ! اگر چند زود گشتی زبون و فسرده
❈۱۴۰❈
از وفور جوانی چنینی هر چه کان زنده تر ، زود مرده
با چنین زنده من کار دارم می زدم من در این کهنه گیتی
❈۱۴۱❈
بر دل زندگان دائما دست در از این باغ کنون گشادند
که در از خارزاران بسی بست شد بهار تو با تو پدیدار
❈۱۴۲❈
نوگل من ! گلی ، گرچه پنهان در بن شاخه ی خارزاری
عاشق تو ، تو را بازیابد سازد از عشق تو بی قراری
❈۱۴۳❈
هر پرنده ، تو را آشنا نیست بلبل بینوا زی تو اید
عاشق مبتلا زی تو اید طینت تو همه ماجرایی ست
❈۱۴۴❈
طالب ماجرا زی تو اید تو ، تسلیده ، عاشقانی
عاشق : ای فسانه ! مرا آرزو نیست که بچینندم و دوست دارند
❈۱۴۵❈
زاده ی کوهم ، آورده ی ابر به که بر سبزه ام واگذارند
با بهاری که هستم در آغوش کس نخواهم زند بر دلم دست
❈۱۴۶❈
که دلم آشیان دلی هست زاشیانم اگر حاصلی نیست
من بر آنم کز آن حاصلی هست به فریب و خیالی منم خوش
❈۱۴۷❈
افسانه : عاشق ! از هر فریبنده کان هست یک فریب دلاویزتر ، من
کهنه خواهد شدن آن چه خیزد یک دروغ کهن خیزتر ، من
❈۱۴۸❈
رانده ی عاقلان ، خوانده ی تو کرده در خلوت کوه منزل
عاشق : همچو من افسانه : چون تو از درد خاموش
❈۱۴۹❈
بگذرانم ز چشم آنچه بینم عاشق : تا بیابی دلی را همه جوش
افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست عاشقا ! با همه این سخن ها
❈۱۵۰❈
به محک آمدت تکه ی زر چه خوشی ؟ چه زیانی ، چه مقصود ؟
گردد این شاخه یک روز بی بر لیک سیراب از این چوی کنون
❈۱۵۱❈
یک حقیقت فقط هست بر جا آنچنانی که بایست ، بودن
یک فریب است ره جسته هر جا چشم ها بسته ، پابست بودن
❈۱۵۲❈
ماچنانیم لیکن ، که هستیم عاشق : آه افسانه ! حرفی است این راست
گر فریبی ز ما خاست ، ماییم روزگاری اگر فرصتی ماند
❈۱۵۳❈
بیش از این با هم اندر صفاییم همدل و همزبان و همآهنگ
تو دروغی ، دروغی دلاویز تو غمی ، یک غم سخت زیبا
❈۱۵۴❈
بی بها مانده عشق و دل من می سپارم به تو ، عشق و دل را
که تو خود را به من واگذاری ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد ، تو
❈۱۵۵❈
چه کست گفت از این جای برخیز ؟ چه کست گفت زین ره به یکسو
همچو گل بر سر شاخه آویز همچو مهتاب در صحنه ی باغ
❈۱۵۶❈
ای دل عاشقان ! ای فسانه ای زده نقش ها بر زمانه
ای که از چنگ خود باز کردی نغمه هیا همه جاودانه
❈۱۵۷❈
بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را در پس ابرهایم نهان دار
تا صدای مرا جز فرشته نشنوند ایچ در آسمان ها
❈۱۵۸❈
کس نخواند ز من این نوشته جز به دل عاشق بی قراری
اشک من ریز بر گونه ی او ناله ام در دل وی بیکن
❈۱۵۹❈
روح گمنامم آنجا فرود آر که بر اید از آنجای شیون
آتش آشفته خیزد ز دل ها هان ! به پیش ای از این دره ی تنگ
❈۱۶۰❈
که بهین خوابگاه شبان هاست که کسی را نه راهی بر آن است
تا در اینجا که هر چیز تنهاست بسراییم دلتنگ با هم

فایل صوتی مجموعه اشعار افسانه

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها