نیما یوشیج:افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو دل به رنگی گریزان سپرده
❈۱❈
افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
❈۲❈
می کند داستانی غم آور
در میان بس آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
❈۳❈
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من ، دل من ، دل من
بینوا ، مضطرا ، قابل من
❈۴❈
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
❈۵❈
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده ؟
❈۶❈
می توانستی ای دل ، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه
❈۷❈
تا تو ای مست ! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
❈۸❈
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو
افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
کس در این راه لغزان ندیده
❈۹❈
آه! دیری است کاین قصه گویند
از بر شاخه مرغی پریده
مانده بر جای از او آشیانه
لیک این آشیان ها سراسر
❈۱۰❈
بر کف بادها اندر ایند
رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم ، به غم می سرایند
او یکی نیز از رهروان بود
❈۱۱❈
در بر این خرابه مغازه
وین بلند آسمان و ستاره
سالها با هم افسرده بودید
وز حوادث به دل پاره پاره
❈۱۲❈
او تو را بوسه می زد ، تو او را
عاشق : سال ها با هم افسرده بودیم
سالها همچو واماندگی
لیک موجی که آشفته می رفت
❈۱۳❈
بودش از تو به لب داستانی
می زدت لب ، در آن موج ، لبخند
افسانه : من بر آن موج آشفته دیدم
یکه تازی سراسیمه
❈۱۴❈
عاشق : اما
من سوی گلعذاری رسیدم
در همش گیسوان چون معما
همچنان گردبادی مشوش
❈۱۵❈
افسانه : من در این لحظه ، از راه پنهان
نقش می بستم از او بر آبی
عاشق : آه! من بوسه می دادم از دور
بر رخ او به خوابی چه خوابی
❈۱۶❈
با چه تصویرهای فسونگر
ای افسانه ، فسانه ، فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل ، ای داروی درد
❈۱۷❈
همره گریه های شبانه
با من سوخته در چه کاری ؟
چیستی ! ای نهان از نظرها
ای نشسته سر رهگذرها
❈۱۸❈
از پسرها همه ناله بر لب
ناله ی تو همه از پدرها
تو که ای ؟ مادرت که ؟ پدر که ؟
چون ز گهواره بیرونم آورد
❈۱۹❈
مادرم ، سرگذشت تو می گفت
بر من از رنگ و روی تو می زد
دیده از جذبه های تو می خفت
می شدم بیهوش و محو و مفتون
❈۲۰❈
رفته رفته که بر ره فتادم
از پی بازی بچگانه
هر زمانی که شب در رسیدی
بر لب چشمه و رودخانه
❈۲۱❈
در نهان ، بانگ تو می شنیدم
ای فسانه ! مگر تو نبودی
آن زمانی که من در صحاری
می دویدم چو دیوانه ، تنها
❈۲۲❈
داشتم زاری و اشکباری
تو مرا اشک ها می ستردی ؟
آن زمانی که من ، مست گشته
زلف ها می فشاندم بر باد
❈۲۳❈
تو نبودی مگر که همآهنگ
می شدی با من زار و ناشاد
می زدی بر زمین آسمان را ؟
در بر گوسفندان ، شبی تار
❈۲۴❈
بودم افتاده من ، زرد و بیمار
تو نبودی مگر آن هیولا
آن سیاه مهیب شرربار
که کشیدم ز بیم تو فریاد ؟
❈۲۵❈
دم ، که لبخنده های بهاران
بود با سبزه ی جویباران
از بر پرتو ماه تابان
در بن صخره ی کوهساران
❈۲۶❈
هر کجا ، بزم و رزمی تو را بود
بلبل بینوا ناله می زد
بر رخ سبزه ، شب ژاله می زد
روی آن ماه ، از گرمی عشق
❈۲۷❈
چون گل نار تبخالع می زد
می نوشتی تو هم سرگذشتی
سرگذشت منی ای فسانه
که پریشانی و غمگساری ؟
❈۲۸❈
یا دل من به تشویش بسته
یا که دو دیده ی اشکباری ؟
یا که شیطان رانده ز هر جای ؟
قلب پر گیر و دار منی تو
❈۲۹❈
که چنین ناشناسی و گمنام ؟
یا سرشت منی ، که نگشتی
در پی رونق و شهرت و نام ؟
یا تو بختی که از من گریزی ؟
❈۳۰❈
هر کس از جانب خود تو را راند
بی خبر که تویی جاودانه
تو که ای ؟ ای ز هر جای رانده
با منت بوده ره ، دوستانه ؟
❈۳۱❈
قطره ی اشکی ایا تو ، یا غم ؟
یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه نوبن نشسته
دیده از سوز دل خواب رفته
❈۳۲❈
دل ز غوغای دو دیده رسته
باد سردی دمید از بر کوه
گفت با من که : ای طفل محزون
از چه از خانه ی خود جدایی ؟
❈۳۳❈
چیست گمگشته ی تو در این جا ؟
طفل ! گل کرده با دلربایی
کرگویجی در این دره ی تنگ
چنگ در زلف من زد چو شانه
❈۳۴❈
نرم و آسهته و دوستانه
با من خسته ی بینوا داشت
بازی وشوخی بچگانه
ای فسانه ! تو آن باد سردی ؟
❈۳۵❈
ای بسا خنده ها که زدی تو
بر خوشی و بدی گل من
ای بسا کامدی اشک ریزان
بر من و بر دل و حاصل من
❈۳۶❈
تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟
ناشناسا ! که هستی که هر جا
با من بینوا بوده ای تو ؟
هر زمانم کشیده در آغوش
❈۳۷❈
بیهشی من افزوده ای تو ؟
ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده
افسانه : بس کن ازپرسش ای سوخته دل
بس که گفتی دلم ساختی خون
❈۳۸❈
باورم شد که از غصه مستی
هر که را غم فزون ، گفته افزون
عاشقا ! تو مرا می شناسی
از دل بی هیاهو نهفته
❈۳۹❈
من یک آواره ی آسمانم
وز زمان و زمین بازمانده
هر چه هستم ، بر عاشقانم
آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی
❈۴۰❈
من وجودی کهن کار هستم
خوانده ی بی کسان گرفتار
بچه ها را به من ، مادر پیر
بیم و لرزه دهد ، در شب تار
❈۴۱❈
من یکی قصه ام بی سر و بن
عاشق : تو یکی قصه ای ؟
افسانه : آری ، آری
قصه ی عاشق بیقراری
❈۴۲❈
نا امیدی ، پر از اضطرابی
که به اندوه و شب زنده داری
سال ها در غم و انزوا زیست
قصه ی عاشقی پر ز بیمم
❈۴۳❈
گر مهیبم چو دیو صحاری
ور مرا پیرزن روستایی
غول خواند ز آدم فراری
زاده ی اضطراب جهانم
❈۴۴❈
یک زمان دختری بوده ام من
نازنین دلبری بوده ام من
چشم ها پر ز آشوب کرده
یکه افسونگری بوده ام من
❈۴۵❈
آمدم بر مزاری نشسته
چنگ سازنده ی من به دستی
دست دیگر یکی جام باده
نغمه ای ساز نکرده ، سرمست
❈۴۶❈
شد ز چشم سیاهم ، گشاده
قطره قطره سرشک پر از خون
در همین لحظه ، تاریک می شد
در افق ، صورت ابر خونین
❈۴۷❈
در میان زمین و فلک بود
اختلاط صداهای سنگین
دود از این خیمه می رفت بالا
خواب آمد مرا دیدگان بست
❈۴۸❈
جام و چنگم فتادند از دست
چنگ پاره شد و جام بشکست
من ز دست دل و دل ز من رست
رفتم و دیگرم تو ندیدی
❈۴۹❈
ای بسا وحشت انگیز شب ها
کز پس ابرها شد پدیدار
قامتی که ندانستی اش کیست
با صدایی حزین و دل آزار
❈۵۰❈
نام من در بن گوش تو گفت
عاشقا ! من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل بر اید
صورت مردگان جهانم
❈۵۱❈
یک دمم که چو برقی سر اید
قطره ی گرم چشمی ترم من
چه در آن کوهها داشت می ساخت
دست مردم ، بیالوده در گل ؟
❈۵۲❈
لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر
سکنین را نشد هیچ حاصل
سالها طی شدند از پی هم
یک گوزن فراری در آنجا
❈۵۳❈
شاخه ای را ز برگش تهی کرد
گشت پیدا صداهای دیگر
شمل مخروطی خانه ای فرد
کله ی چند بز در چراگاه
❈۵۴❈
بعد از آن ، مرد چوپان پیری
اندر آن تنگنا جست خانه
قصه ای گشت پیدا ، که در آن
بود گم هر سراغ و نشانه
❈۵۵❈
کرد از من درین راه معنی
کی ولی با خبر بود از این راز
که بر آن جغد هم خواند غمناک ؟
ریخت آن خانه ی شوق از هم
❈۵۶❈
چون نه جز نقش آن ماند بر خاک
هر چه ، بگریست ، جز چشم شیطان
عاشق : ای فسانه ! خسانند آنان
که فروبسته ره را به گلزار
❈۵۷❈
خس ، به صد سال طوفان ننالد
گل ، ز یک تندباد است بیمار
تو مپوشان سخن ها که داری
تو بگو با زبان دل خود
❈۵۸❈
هیچکس گوی نپسندد آن را
می توان حیله ها راند در کار
عیب باشد ولی نکته دان را
نکته پوشی پی حرف مردم
❈۵۹❈
این ، زبان دل افسردگان است
نه زبان پی نام خیزان
گوی در دل نگیرد کسش هیچ
ما که در این جانیم سوزان
❈۶۰❈
حرف خود را بگیریم دنبال
کی در آن کلبه های دگر بود ؟
افسانه : هیچکس جز من ، ای عاشق مست
دیدی آن شور و بنشییدی آن بانگ
❈۶۱❈
از بن بام هایی که بشکست
روی دیوارهایی که ماندند
در یکی کلبه ی خرد چوبین
طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟
❈۶۲❈
که یکی پیرزن روستایی
پنبه می رشت و می کرد زاری
خامشی بود و تاریکی شب
باد سرد از برون نعره می زد
❈۶۳❈
آتش اندر دل کلبه می سوخت
دختری ناگه از در درآمد
که همی گفت و بر سر همی کوفت
ای دل من ، دل من ، دل من
❈۶۴❈
آه از قلب خسته بر آورد
در بر ما درافتاد و شد سرد
این چنین دختر بیدلی را
هیچ دانی چهزار و زبون کرد ؟
❈۶۵❈
عشق فانی کننده ، منم عشق
حاصل زندگانی منم ، من
روشنی جهانی منم ، من
من ، فسانه ، دل عاشقانم
❈۶۶❈
گر بود جسم و جانی ، منم ، من
من گل عشقم و زاده ی اشک
یاد می آوری آن خرابه
آن شب و جنگل آلیو را
❈۶۷❈
که تو از کهنه ها می شمردی
می زدی بوسه خوبان نو را ؟
زان زمان ها مرا دوست بودی
عاشق : آن زمان ها که از آن به ره ماند
❈۶۸❈
همچنان کز سواری غباری ...ـ
افسانه : تند خیزی که ، ره شد پس از او
جای خالی نمای سواری
طعمه ی این بیابان موحش
❈۶۹❈
عاشق : لیک در خنده اش ، آن نگارین
مست می خواند و سرمست می رفت
تا شناسد حریفش به مستی
جام هر جای بر دست می رفت
❈۷۰❈
چه شبی ! ماه خندان ، چمن نرم
افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندم
سینه ی آسمان باز و روشن
شد ز ره کاروان طربنک
❈۷۱❈
جرسش را به جا ماند شیون
آتشش را اجاقی که شد سرد
عاشق : کوهها راست استاده بودند
دره ها همچو دزدان خمیده
❈۷۲❈
افسانه : آری ای عاشق ! افتاده بودند
دل ز کف دادگان ، وارمیده
داستانیم از آنجاست در یاد
هر کجا فتنه بود و شب و کین
❈۷۳❈
مردمی ، مردمی کرده نابود
بر سر کوه های کباچین
نقطه ای سوخت در پیکر دود
طفل بیتابی آمد به دنیا
❈۷۴❈
تا به هم یار و دمساز باشیم
نکته ها آمد از قصه کوتاه
اندر آن گوشه ، چوپان زنی ، زود
ناف از شیرخواری ببرید
❈۷۵❈
عاشق : آه
چه زمانی ، چه دلکش زمانی
قصه ی شادمان دلی بود
باز آمد سوی خانه ی دل
❈۷۶❈
افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودش
آشنایی به ویرانه ی دل
عاشق : آری افسانه ! یک جغد غمناک
هر دم امشب ، از آنان که بودند
❈۷۷❈
یاد می آورد جغد باطل
ایستاده است ، استاده گویی
آن نگارین به ویران ناتل
دست بر دست و با چشم نمناک
❈۷۸❈
افسانه : آمده از مزار مقدس
عاشقا ! راه درمان بجوید
عاشق : آمده با زبانی که دارد
قصه ی رفتگان را بگوید
❈۷۹❈
زندگان را بیابد در این غم
افسانه : آمده تا به دست آورد باز
عاشق ! آن را که بر جا نهاده است
لیک چو سود ، کاندر بیابان
❈۸۰❈
هول را باز دندان گشاده است
باید این جام گردد شکسته
به که ای نقشبند فسونکار
نقش دیگر بر آری که شاید
❈۸۱❈
اندر این پرده ، در نقشبندی
بیش از این نز غمت غم فزاید
جلوه گیرد سپید ، از سیاهی
آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش
❈۸۲❈
بود روزی بدانگونه کامروز
نکته اینست ، دریاب فرصت
گنج در خانه ، دل رنج اندوز
از چه ؟ ایا چمن دلربا نیست ؟
❈۸۳❈
آن زمانی که امرود وحشی
سایه افکنده آرام بر سنگ
ککلی ها در آن جنگل دور
می سرایند با هم همآهنگ
❈۸۴❈
گه یکی زان میان است خوانا
شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد
جنگل و کوه در رستخیز است
❈۸۵❈
عالم از تیره رویی در آمد
چهره بگشاد و چون برق خندید
توده ی برف از هم شکافید
قله ی کوه شد یکسر ابلق
❈۸۶❈
مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزه چرانی است
عاشقا ! خیز کامد بهاران
❈۸۷❈
چشمه ی کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو توفان خروشید
دشت از گل شده هفت رنگه
❈۸۸❈
آن پرده پی لانه سازی
بر سر شاخه ها می سراید
خار و خاشاک دارد به منقار
شاخه ی سبز هر لحظه زاید
❈۸۹❈
بچگانی همه خرد و زیبا
عاشق : در سریها به راه ورازون
گرگ ، دزدیده سر می نماید
افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ کنون
❈۹۰❈
گرگ کاو دیری آنجا نپاید
از بهار است آنگونه رقصان
آفتاب طلایی بتابید
بر سر ژاله ی صبحگاهی
❈۹۱❈
ژاله ها دانه دانه درخشند
همچو الماس و در آب ، ماهی
بر سر موج ها زد معلق
تو هم ای بینوا ! شاد بخرام
❈۹۲❈
که ز هر سو نشاط بهار است
که به هر جا زمانه به رقص است
تا به کی دیده ات اشکبار است ؟
بوسه ای زن که دوران رونده است
❈۹۳❈
دور گردان گذشته ز خاطر
روی دامان این کوه ، بنگر
بره های سفید و سیه را
نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر
❈۹۴❈
چون دل عاشق ، آوازه خوان اند
بر سر سبزه ی بیشل اینک
نازنینی است خندان نشسته
از همه رنگ ، گل های کوچک
❈۹۵❈
گرد آورده و دسته بسته
تا کند هدیه ی عشقبازان
همتی کن که دزدیده ، او را
هر دمی جانب تو نگاهی است
❈۹۶❈
عاشقا ! گر سیه دوست داری
اینک او را دو چشم سیاهی است
که ز غوغای دل قصه گوی است
عاشق : رو ، فسانه ! که اینها فریب است
❈۹۷❈
دل ز وصل و خوشی بی نصیب است
دیدن و سوزش و شادمانی
چه خیالی و وهمی عجیب است
بیخبر شاد و بینا فسرده است
❈۹۸❈
خنده ای ناشکفت از گل من
که ز باران زهری نشد تر
من به بازار کالافروشان
داده ام هر چه را ، در برابر
❈۹۹❈
شادی روز گمگشته ای را
ای دریغا ! دریغا ! دریغا
که همه فصل ها هست تیره
از گشته چو یاد آورم من
❈۱۰۰❈
چشم بیند ، ولی خیره خیره
پر ز حیرانی و ناگواری
ناشناسی دلم برد و گم شد
من پی دل کنون بی قرارم
❈۱۰۱❈
لیکن از مستی باده ی دوش
می روم سرگران و خمارم
جرعه ای بایدم تا رهم من
افسانه : که ز نو قطره ای چند ریزی ؟
❈۱۰۲❈
بینوا عاشقا
عاشق : گر نریزم
دل چگونه تواند رهیدن ؟
چون توانم که دلشاد خیزم
❈۱۰۳❈
بنگرم بر بساط بهاران
افسانه : حالیا تو بیا و رها کن
اول و آخر زندگانی
وز گذشته میاور دگر یاد
❈۱۰۴❈
که بدین ها نیرزد جهانی
که زبون دل خودشوی تو
عاشق : لیک افسوس ! چون مارم این درد
می گزد بند هر بند جان را
❈۱۰۵❈
پیچم از درد بر خود چو ماران
تنگ کرده به ان استخوان را
چون فریبم در این حال کان هست ؟
قلب من نامه ی آسمان هاست
❈۱۰۶❈
مدفن آرزوها و جان هاست
ظاهرش خنده های زمانه
باطن آن سرشک نهان هاست
چون رها دارمش؟ چون گریزم ؟
❈۱۰۷❈
همرها ! باز آمد سیاهی
می برندم به خواهی نخواهی
می درخشد ستاره بدانسان
که یکی شعله رو در تباهی
❈۱۰۸❈
می کشد باد ، محکم غریوی
زیر آن تپه ها که نهان است
حالیا روبه آوازه خوان است
کوه و جنگل بدان ماند اینجا
❈۱۰۹❈
که نمایشگه روبهان است
هر پرنده به یک شاخه در خواب
افسانه : هر پرنده به کنجی فسرده
شب دل عاشقی مست خورده
❈۱۱۰❈
عاشق : خسته این خاکدان ، ای فسانه
چشم ها بسته ، خوابش ببرده
با خیال دگر رفته از خوش
بگذر از من ، رها کن دلم را
❈۱۱۱❈
که بسی خواب آشفته دیده است
عاشق و عشق و معشوق و عالم
آنچه دیده ، همه خفته دیده است
عاشقم ، خفته ام ، غافلم من
❈۱۱۲❈
گل ، به جامه درون پر ز ناز است
بلبل شیفته چاره ساز است
رخ نتابیده ، نکام پژمرد
بازگو ! این چه غوغا ، چه راز است ؟
❈۱۱۳❈
یک دم و این همه کشمکش ها
واگذار ای فسانه ! که پرسم
زین ستاره هزاران حکایت
که : چگونه شکفت آن گل سرخ ؟
❈۱۱۴❈
چه شد ؟ کنون چه دارد شکایت ؟
وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟
آنچه من دیده ام خواب بوده
نقش یا بر رخ آب بوده
❈۱۱۵❈
عشق ، هذیان بیماری ای بود
یا خمار میی ناب بود
همرها ! این چه هنگامه ای بود ؟
بر سر ساحل خلوتی ، ما
❈۱۱۶❈
می دویدیم و خوشحال بودیم
با نفس های صبحی طربنک
نغمه های طرب می سرودیم
نه غم روزگار جدایی
❈۱۱۷❈
کوچ می کرد با ما قبیله
ما ، شماله به کف ، در بر هم
کوه ها ، پهلوانان خودسر
سر برافراشته روی در هم
❈۱۱۸❈
گله ی ما ، همه رفته از پیش
تا دم صبح می سوخت آتش
باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند
مثل اینکه ، در آن دره ی تنگ
❈۱۱۹❈
عده ای رفته ، یک عده می ماند
زیر دیوار از سرو و شمشاد
آه ، افسانه ! در من بهشتی است
همچو ویرانه ای در بر من
❈۱۲۰❈
آبش از چشمه ی چشم غمناک
خاکش ، از مشت خاکستر من
تا نبینی به صورت خموشم
من بسی دیده ام صبح روشن
❈۱۲۱❈
گل به لبخند و جنگل سترده
بس شبان اندر او ماه غمگین
کاروان را جرس ها فسرده
پای من خسته ، اندر بیابان
❈۱۲۲❈
دیده ام روی بیمار نکان
با چراغی که خاموش می شد
چون یکی داغ دل دیده محراب
ناله ای را نهان گوش می شد
❈۱۲۳❈
شکل دیوار ، سنگین و خاموش
درههم فتاد دندانه ی کوه
سیل برداشت ناگاه فریاد
فاخته کرد گم آشیانه
❈۱۲۴❈
ماند توکا به ویرانه آباد
رفت از یادش اندیشه ی جفت
که تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره ی خود نجوید ؟
❈۱۲۵❈
هرکس از بهر خود در تکاپوست
کس نچیند گلی که نبوید
عشق بی حظ و حاصل خیالی ست
آنکه پشمینه پوشید دیری
❈۱۲۶❈
نغمه ها زد همه جاودانه
عاشق زندگانی خود بود
بی خبر ، در لباس فسانه
خویشتن را فریبی همی داد
❈۱۲۷❈
خنده زد عقل زیرک بر این حرف
کز پی این جهان هم جهانی ست
آدمی ، زاده ی خاک ناچیز
بسته ی عشق های نهانی ست
❈۱۲۸❈
عشوه ی زندگانی است این حرف
بار رنجی به سربار صد رنج
خواهی ار نکته ای بشنوی راست
محو شد جسم رنجور زاری
❈۱۲۹❈
ماند از او زبانی که گویاست
تا دهد شرح عشق دگرسان
حافظا ! این چهکید و دروغیست
کز زبان می و جام و ساقی ست ؟
❈۱۳۰❈
نالی ار تا ابد ، باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی ست
من بر آن عاشقم که رونده است
در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟
❈۱۳۱❈
وز کدامین خم کهنه مستیم ؟
ای بسا قید ها که شکستیم
باز از قید وهمی نرستیم
بی خبر خنده زن ، بیهده نال
❈۱۳۲❈
ای فسانه ! رها کن در اشکم
کاتشی شعله زد جان من سوخت
گریه را اختیاری نمانده ست
من چه سازم ؟ جز اینم نیامخوت
❈۱۳۳❈
هرزه گردی دل ، نغمه ی روح
افسانه : عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟
حرف بسیارها می توان زد
می توان چون یکی تکه ی دود
❈۱۳۴❈
نقش تردید در آسمان زد
می توان چون شبی ماند خاموش
می توان چون غلامان ، به طاعت
شنوا بود و فرمانبر ، اما
❈۱۳۵❈
عشق هر لحظه پرواز جوید
عقل هر روز بیند معما
و آدمیزاده در این کشکش
لیک یک نکته هست و نه جز این
❈۱۳۶❈
ما شریک همیم اندر این کار
صد اگر نقش از دل براید
سایه آنگونه افتد به دیوار
که ببینند و جویند مردم
❈۱۳۷❈
خیزد اینک در این ره ، که ما را
خبر از رفتگان نیست در دست
شادی آورده ، با هم توانیم
نقش دیگر براین داستان بست
❈۱۳۸❈
زشت و زیبا ، نشانی که از ماست
تو مرا خواهی و من تو را نیز
این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟
به دوپا رانی ، از دست خوانی
❈۱۳۹❈
با من ایا تو را قصد بازی است ؟
تو مرا سر به سر می گذاری ؟
ای گل نوشکفته ! اگر چند
زود گشتی زبون و فسرده
❈۱۴۰❈
از وفور جوانی چنینی
هر چه کان زنده تر ، زود مرده
با چنین زنده من کار دارم
می زدم من در این کهنه گیتی
❈۱۴۱❈
بر دل زندگان دائما دست
در از این باغ کنون گشادند
که در از خارزاران بسی بست
شد بهار تو با تو پدیدار
❈۱۴۲❈
نوگل من ! گلی ، گرچه پنهان
در بن شاخه ی خارزاری
عاشق تو ، تو را بازیابد
سازد از عشق تو بی قراری
❈۱۴۳❈
هر پرنده ، تو را آشنا نیست
بلبل بینوا زی تو اید
عاشق مبتلا زی تو اید
طینت تو همه ماجرایی ست
❈۱۴۴❈
طالب ماجرا زی تو اید
تو ، تسلیده ، عاشقانی
عاشق : ای فسانه ! مرا آرزو نیست
که بچینندم و دوست دارند
❈۱۴۵❈
زاده ی کوهم ، آورده ی ابر
به که بر سبزه ام واگذارند
با بهاری که هستم در آغوش
کس نخواهم زند بر دلم دست
❈۱۴۶❈
که دلم آشیان دلی هست
زاشیانم اگر حاصلی نیست
من بر آنم کز آن حاصلی هست
به فریب و خیالی منم خوش
❈۱۴۷❈
افسانه : عاشق ! از هر فریبنده کان هست
یک فریب دلاویزتر ، من
کهنه خواهد شدن آن چه خیزد
یک دروغ کهن خیزتر ، من
❈۱۴۸❈
رانده ی عاقلان ، خوانده ی تو
کرده در خلوت کوه منزل
عاشق : همچو من
افسانه : چون تو از درد خاموش
❈۱۴۹❈
بگذرانم ز چشم آنچه بینم
عاشق : تا بیابی دلی را همه جوش
افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست
عاشقا ! با همه این سخن ها
❈۱۵۰❈
به محک آمدت تکه ی زر
چه خوشی ؟ چه زیانی ، چه مقصود ؟
گردد این شاخه یک روز بی بر
لیک سیراب از این چوی کنون
❈۱۵۱❈
یک حقیقت فقط هست بر جا
آنچنانی که بایست ، بودن
یک فریب است ره جسته هر جا
چشم ها بسته ، پابست بودن
❈۱۵۲❈
ماچنانیم لیکن ، که هستیم
عاشق : آه افسانه ! حرفی است این راست
گر فریبی ز ما خاست ، ماییم
روزگاری اگر فرصتی ماند
❈۱۵۳❈
بیش از این با هم اندر صفاییم
همدل و همزبان و همآهنگ
تو دروغی ، دروغی دلاویز
تو غمی ، یک غم سخت زیبا
❈۱۵۴❈
بی بها مانده عشق و دل من
می سپارم به تو ، عشق و دل را
که تو خود را به من واگذاری
ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد ، تو
❈۱۵۵❈
چه کست گفت از این جای برخیز ؟
چه کست گفت زین ره به یکسو
همچو گل بر سر شاخه آویز
همچو مهتاب در صحنه ی باغ
❈۱۵۶❈
ای دل عاشقان ! ای فسانه
ای زده نقش ها بر زمانه
ای که از چنگ خود باز کردی
نغمه هیا همه جاودانه
❈۱۵۷❈
بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را
در پس ابرهایم نهان دار
تا صدای مرا جز فرشته
نشنوند ایچ در آسمان ها
❈۱۵۸❈
کس نخواند ز من این نوشته
جز به دل عاشق بی قراری
اشک من ریز بر گونه ی او
ناله ام در دل وی بیکن
❈۱۵۹❈
روح گمنامم آنجا فرود آر
که بر اید از آنجای شیون
آتش آشفته خیزد ز دل ها
هان ! به پیش ای از این دره ی تنگ
❈۱۶۰❈
که بهین خوابگاه شبان هاست
که کسی را نه راهی بر آن است
تا در اینجا که هر چیز تنهاست
بسراییم دلتنگ با هم
کامنت ها