نوعی خبوشانی:شبی رو از گلاب صبح شسته چو رخ ز آئینه خورشید رسته
❈۱❈
شبی رو از گلاب صبح شسته
چو رخ ز آئینه خورشید رسته
نظر پیرایه چون سیمای معشوق
طرب سرمایه چون سودای معشوق
❈۲❈
گشاده رو تر از آغوش مستان
نشاط افزا تر از گلگشت بستان
بهاراندودچون بام بر دوست
گلاب آلوده همچون بستر دوست
❈۳❈
طرب معمار شب بی رنج مزدور
سرشته کرد مشک از مغز کافور
چو گل گردیده گرد شبنم آلود
به آن گل کرد عالم را گل اندود
❈۴❈
زبس روشن زمین آسمان تاب
فکنده سایهٔ وی عکس مهتاب
زمین از لاله و چرخ از ستاره
چراغان کرد بازار ز غاره
❈۵❈
هوا و جلوه و گلگشت مهتاب
همی شست از نظرها سرمهٔ خواب
طروات چین ز روی آب می ریخت
صبا موج و نظر مهتاب می ریخت
❈۶❈
طرب ره بسته برغم شش جهت را
در آن شب زاد گیتی عافیت را
جهان بزم و شرابش آب دیده
ز مستی اهل بزمش آرمیده
❈۷❈
من و دل در چنین شب هردو بیدار
ز خود مخمور و مست از جام دیدار
نظر غارت گر دیدار کرده
به من هر سو تجلی زار کرده
❈۸❈
هوا در سر هوس در دل شکسته
چوی پای خفته در دامن نشسته
به ناگه حلقه ای در ناله برداشت
به لحنی کز برون جا در جگر داشت
❈۹❈
ز چاک در نسیم دلگشائی
درون آورد بوی آشنائی
از آن نکهت که مغزم را بخارید
دماغم صد گلستان تازگی دید
❈۱۰❈
به مژگان قفل در را باز کردم
رهین مژده را آواز کردم
در آمد از درم هد هد سرشتی
چه هدهد بلکه طاووس بهشتی
❈۱۱❈
چو طوطی لب به شکر چاشنی داد
که شد مجنون صفت از عشق فرهاد
تمنا شام غم صبح طرب کرد
شه فرخنده اقبالت طلب کرد
❈۱۲❈
نشستن را به رفتن بایدت بست
که گر برخاستی فرصت شد از دست
بکن پای طلب از خواب بیدار
که خواب آلوده آرد گمرهی بار
❈۱۳❈
تو خدمت نا صبور و شاه مشتاق
به این نسبت رسد نازت به آفاق
هنوز این مژده آور در سخن بود
که شوقم بر در شه بوسه زن بود
❈۱۴❈
چنان شوقم به سرعت گشت همدوش
که هم از خانه پایم شد فراموش
سراسیمه چنان از جای جستم
که سر برجای پا آمد به دستم
❈۱۵❈
سوار سر شدم چون افسر بخت
سر و افسر کشیدم بر در تخت
ز مغرب گاه غم تا مشرق شوق
رسیدم چون هوس در یکقدم ذوق
❈۱۶❈
چو بر درگاه شه تاج سرم سود
زمین تا آسمان صد سجده اندوه
چنان با سجده ام سر اشتلم کرد
که افسر در میان سجده گم کرد
❈۱۷❈
پرستاران شاهم چون بدیدند
چو بختم پیش و از پس می دویدند
ز خاکم همچو گوهر برگرفتند
سرم چون تاج زر در برگرفتند
❈۱۸❈
به دامن گردم از مژگان ستردند
چو گل بر روی دستم پیش بردند
شدم بر کبریا آباد معراج
شکیبم رفته از دهشت به تاراج
❈۱۹❈
ز بینایی نظر بیگانهٔ چشم
نزول آباد حسرت خانهٔ چشم
زجام بیخودی در سر هوایی
فتادی سر به جایی سجده جایی
❈۲۰❈
به جای موز فرقم سجده می رست
غبار سجده شرم از دیده می شست
ز بس حیرت به حیرت در فزودم
چنان گشتم که پنداری نبودم
❈۲۱❈
قضا فرمان شهنشاه جوان بخت
فلک خرگاه ماه آسمان تخت
چراغ افروز مسندگاه اقبال
گل خورشید رو شهزاده دانیال
❈۲۲❈
چو دید افتادن من قد برافراشت
به پای خود سرم از سجده برداشت
نسیم خنده بر خاموشیم زد
گلاب لطف بربیهوشیم زد
❈۲۳❈
بگفت ای برهمن زاد محبت
کهن شاگرد استاد محبت
تو آن بلبل نژاد گل نگاری
که از صد باغ و بلبل یادگاری
❈۲۴❈
هر آنکس کو ندای عشق سنجد
جز آهنگ تو اش در دل نگنجد
نواهای کهن خاطر خراشید
به صد ناخن جگر را برتراشید
❈۲۵❈
حدیث بلبل و پروانه تاچند
هوس در خواب این افسانه تاچند
کهن افسانه ها نشنیده اولی
سخن از هر چه گویی دیده اولی
❈۲۶❈
تویی مرغ بهار تازه روئی
زبان سرسبز کن در تازه گویی
نوای تازه ای برکش ز منقار
که گل در گل گذارد خار در خار
❈۲۷❈
کهن شد قصهٔ فرهاد و شیرین
چو عیش رفته و تقویم پارین
به جز نامی ز لیلی بر زبان نیست
به جز حرفی ز مجنون در میان نیست
❈۲۸❈
یکی برطرف آتش خانه بگذر
بر آیین بت و بتخانه بنگر
ببین رونق گه آتش پرستی
گل افشان خس و خاشاک هستی
❈۲۹❈
گروهی از تعلقهای جان فرد
کباب شعلهٔ آتش زن و مرد
ز هر خوش روی در ناخوش گرفته
چو هیزم انس با آتش گرفته
❈۳۰❈
چو بر مردان سرآید عمر سرکش
چو خس بنهند شان در کام آتش
به آتش جسم خاکیشان بسوزند
چراغ روح علوی برفروزند
❈۳۱❈
عجب تر آنکه بعد از مرگ مردان
زنان بر شیوهٔ همت نوردان
ز آتش دامن غیرت نچینند
جوانمردانه در آتش نشینند
❈۳۲❈
رخ از جام سمندر بر فروزند
ز بهر مرده ای خود را بسوزند
پس از مردن رخ از هم بر نتابند
به هم در بستر آتش بخوابند
❈۳۳❈
تعجب نیست کز دعوی صادق
بسوزد درغم معشوق عاشق
لوای این عجب ساید به عیوق
که سوزد بهر عاشق زنده معشوق
❈۳۴❈
همین باشد همین معراج همت
نثار جان و تاراج محبت
کسی نوعی نمی آساید از عشق
از اینها هر چه گویی آید از عشق
کامنت ها