نوعی خبوشانی:چو صبح این لعبت خاور نشیمن لوای شعله زد در دشت ایمن
❈۱❈
چو صبح این لعبت خاور نشیمن
لوای شعله زد در دشت ایمن
جگر خون عاشق شوریده ایام
در آغاز محبت حسرت انجام
❈۲❈
چو گنج از خانهٔ ویران بر آمد
تو گفتی یوسف از زندان برآمد
به پیش رو فکند از گل نقابی
به مهتابی نهفته آفتابی
❈۳❈
زگل آغوش زین رشک چمن شد
زنکهت تازگی باد ختن شد
نظر بتخانه کرد و دل برهمن
شکیبایی عنان و شوق توسن
❈۴❈
قدم بر آرزو می سود و می رفت
نگاهش بر قفا می بود و می رفت
جهان سرشار شوق از شادی او
عروسی خانهٔ دامادی او
❈۵❈
خروش نای و بانگ شادیانه
فکنده حلقه در گوش زمانه
چراغان کرده بام و در گلستان
گلستانی ز پا بوسش خیابان
❈۶❈
به جان شهری تماشامست شادی
فلک گلدسته ای در دست شادی
ولی او بی نصیب از شادکامی
تمامش کام دل در نا تمامی
❈۷❈
کدورت در دلش انبوه گشته
هیولای غم و اندوه گشته
دلش را گوئی از جائی خبر بود
که هر کس بود ازو خوشحال تر بود
❈۸❈
سوار شوق مستعجل نمی رفت
قدم می رفت اما دل نمی رفت
به هرگامی به دل خون کرد کامی
به سعی از هر قدم در دیده گامی
❈۹❈
زدل دور از طرب بیگانه می رفت
تو می گفتی به ماتم خانه می رفت
چو نیم ره به این اعزاز رفتند
ستادند از قضا و باز رفتند
❈۱۰❈
رسیدند از قضا در تنگنائی
چو دهلیز عدم تاریک جائی
برونی چون درون دخمه تاریک
رهی چون نقب موران تنگ و باریک
❈۱۱❈
به هر سویش بلند ایوان قصری
که بودی سایه اش بر طاق کسری
ز بس طوفان بر او شبنم نشانده
درستی در گل و خشتش نمانده
❈۱۲❈
شکست اندر شکست آن بام و دیوار
به تار عنکبوتش بسته معمار
هوا مزدور پشتی بانی او
نفس معذور در ویرانی او
❈۱۳❈
درونش همچو بیرون غارت اندای
چو ایوان خیال از هیچ برپای
خروش صور چون از جای جنبید
بنایش چون بنای قبر لرزید
❈۱۴❈
ز بس زلزال کوس آتشین دم
بنایش چون مقوا ریخت از هم
چو از هم ریخت آن فرسوده پیکر
نهان شد زیر هر خشتیش صد سر
❈۱۵❈
چنان با خاک خشتش تخم سر کشت
که خشت از سرندانستی سرازخشت
شکست آن دخمه چون بر فرق داماد
تو گفتی آسمان بر خاک افتاد
❈۱۶❈
خروش از چرخ نیلی پوش برخاست
زهردل صد قیامت جوش برخاست
نوای مطربان شد نوحه آهنگ
شکستی گریه ناخن در دل تنگ
❈۱۷❈
شد از نیرنگ چرخ، سندروسی
عروسی ماتم و ماتم عروسی
عروس چرخ، زال پیر عالم
لباس سور زد در نیل ماتم
❈۱۸❈
چو در شهر این صدای ناخوش افتاد
همی گفتی که در شهر آتش افتاد
رفیقان پسر سرمست و مجنون
نشسته تا کمر در خاک و در خون
❈۱۹❈
چو بدمستان حیرت بزم افلاک
شکسته شیشهٔ اقبال در خاک
جگر معمول بذل اشک ریزی
نظر مزدور شغل خاک بیزی
❈۲۰❈
بمژگان نقب زن در خاک و درخشت
خبرپرسان که آن تخم اجل کشت؟
طریق خاکساری پیشه کرده
نظر فرهاد و مژگان تیشه کرده
❈۲۱❈
اگر خاکی به مژگان بیختندی
به مرگش بر سر خود ریختندی
مژه در خاک چندان غوطه دادند
کز آن کاوش رگ دریا گشادند
❈۲۲❈
چو کاوش یافت آن خاک جگر تاب
برون آمد ز خاک آن در سیراب
چو آن گوهر زخاک و گل برآمد
گهر از چشم و لعل از دل برآمد
❈۲۳❈
برآسودند غواصان خاکی
برافزودند بر دل دردناکی
روانش در عماری جای دادند
عماری را چو گل بر سر نهادند
❈۲۴❈
غبار آلوده بردندش مشوش
که گرد از تن بشویندش به آتش
به رسم ملت آتش پرستان
برو سازند آتش باغ و بستان
❈۲۵❈
همان هنگامهٔ دامادیش گرم
همان جشن مبارکبادیش گرم
همان مطرب ز هر سو نغمه پرداز
ز نوشانوش ساقی لب پر آواز
❈۲۶❈
همان شهری تماشایندهٔ او
سر و جان در قفا افکندهٔ او
همان با کوس و نای و مطرب و نی
همی رفت و جهانی همره وی
❈۲۷❈
عروس شعله شد جانانهٔ او
شد آتشگه عروسی خانهٔ او
چو آن خواب پریشان دید دختر
چو گل بر باد حسرت داد معجر
❈۲۸❈
ز عشرتخانه سرمستانه برجست
خسک برپای و آتش بر کف دست
به ناخن برگل روخار بشکست
زسیلی شیشه در گلزار بشکست
❈۲۹❈
به دست خود ز چشم توتیا سای
مژه بر کند چون خار از کف پای
ز بس بارید برگل ابر سیلی
حنا در ناخنش گردید نیلی
❈۳۰❈
ز ناخن جوی خون در سینه می بست
ز خون زنگار بر آئینه می بست
به خون از نرگس ترسومه می شست
ز لب جای تبسم زهر می رست
❈۳۱❈
تنش عریان تر از پیراهن گل
گریبان چاک تر از دامن گل
برهنه پا و سرچون فتنه مفتون
همی گفتی که دلیلی گشته مجنون
❈۳۲❈
چو رسوایان مادر زاد بی ننگ
به خود در خشم و باناموس در جنگ
دلش نقش دوئی را بسته برباد
اناالحق گوی واشوقاه داماد
❈۳۳❈
ز مستیهای شوق جانسپاری
شده پروانهٔ شمع عماری
چو شب گم کرده راهان مشوش
خرامان شد به استقبال آتش
❈۳۴❈
ز شوق سوختن در آتش دوست
نمی گنجید همچون شعله در پوست
به خاکستر پرستیدن همی رفت
تو می گفتی به گل چیدن همی رفت
❈۳۵❈
تمام راه با آتش جدل داشت
پر پروانه گوئی در بغل داشت
چو نخل شعله می بالید و می رفت
بر آتش سینه می مالید و می رفت
❈۳۶❈
جهانی خانه سوز آه و افسوس
که جوید شیوهٔ پروانه طاووس
حکیم و فیلسوف و پیر و دانا
فسون آموز آن دل ناشکیبا
❈۳۷❈
که شوقش زان تمنا فرد سازند
به جانش مهر آتش سرد سازند
برهمن ملتان بت پرستار
هدایت مرشد ناقوس و زنار
❈۳۸❈
ز هر سو نغمه سنج صد نویدش
تسلی ده ز صد بیم و امیدش
ولی او مست آتش آشنائی
زیان نشناس کافر ماجرائی
❈۳۹❈
بگفت ار بت به منع من گراید
سجود او دگر از من نیاید
وگر عیسی شکست آرد به کارم
زبان از تهمت مریم ندارم
❈۴۰❈
برهمن گر به منعم دیده شوخ است
برهمن نیست او شیخ الشیوخ است
وگر مادر به منعم لب بسوزد
جگر بر شعلهٔ یارب بسوزد
❈۴۱❈
اگر خود چون نخواهم زود میرش
حرامم باد لذتهای شیرش
کسی را اختیار جان کس نیست
نه خود جان منست این جان کس نیست
❈۴۲❈
چرا تا زنده ام شرمنده باشم
که سوزد دلبر و من زنده باشم
غرض ز آتش مرا ایثار جان است
به غارت دادن بازار جان است
❈۴۳❈
من لب تشنه دل، کز جان شدم سیر
اگر آتش نباشد، زهر و شمشیر
ز پندش دل به آتش گرم خون شد
به حکم غیرتش رغبت فزون شد
❈۴۴❈
مهندس مطربان آتش آموز
زاحکام نصیحت حسرت اندوز
ز ناکامی نفس را دود کرده
ره صد چاره را مسدود کرده
❈۴۵❈
چو از هر مکر و حیلت باز رستند
زبان بستند و در ماتم نشستند
کامنت ها