عبید زاکانی:رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت چه چاره سازم از این پس چو چارهساز برفت
❈۱❈
رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت
چه چاره سازم از این پس چو چارهساز برفت
سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست
نموده روی به بیچارگان و باز برفت
❈۲❈
به گریه چشمهٔ چشم بریخت چندان خون
که کهنه خرقهٔ سالوسم از نماز برفت
جز از خیال قد و زلف یار و قصهٔ شوق
دگر ز خاطرم اندیشهٔ دراز برفت
❈۳❈
ز منع خلق از این بیش محترز بودم
کنون حدیث من از حد احتراز برفت
دریغ و درد که در هجر یار و غصهٔ دهر
برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت
❈۴❈
عبید چون جرست ناله سود مینکند
چو کاروان جرس جمله بیجواز برفت
کامنت ها