عبید زاکانی:ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت
❈۱❈
ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت
مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت
ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته
دلم هزار گره در سر زبان انداخت
❈۲❈
دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت
مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت
کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش
بدان امید که صیدی کجا توان انداخت
❈۳❈
ز دلفریبی مویت سخن دراز کشید
لب تو نکتهٔ باریک در میان انداخت
عجب مدار که در دور روی و ابرویت
سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت
❈۴❈
ز سر عشق هر آنچ از عبید پنهان بود
سرشگ جمله در افواه مردمان انداخت
کامنت ها