عبید زاکانی:ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد
❈۱❈
ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد
چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد
بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را
بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد
❈۲❈
تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان
سلطان نگر که مایهٔ مشتی گدا ببرد
جان و دلی که بود مرا چون به پیش او
قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد
❈۳❈
میداد عقل دردسری پیش از این کنون
عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد
سودای زلف او همه کس میپزد ولی
این دولت از میانه نسیم صبا ببرد
❈۴❈
گفتیم حال عجز عبید از برای او
نگرفت هیچ در وی و باد هوا ببرد
کامنت ها