عبید زاکانی:گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم با خبر نیست که مادر غم او بیخبریم
❈۱❈
گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم
با خبر نیست که مادر غم او بیخبریم
از خیال سر زلفش سر ما پرسود است
این خیالست که ما از سر او درگذریم
❈۲❈
با قد و زلف درازش نظری میبازیم
تا نگویند که ما مردم کوته نظریم
دل فکنده است در این آتش سودا ما را
وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم
❈۳❈
عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش
وصل گنجیست که ما ره به سرش مینبریم
جان ما وعدهٔ وصلست نه این روح مجاز
تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم
❈۴❈
آه و فریاد که از دست بشد کار عبید
یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم
کامنت ها