عبید زاکانی:دگر بار از سر سوزی که دانی در آن بیچارگی و ناتوانی
❈۱❈
دگر بار از سر سوزی که دانی
در آن بیچارگی و ناتوانی
به خلوت پیش آن فرزانه رفتم
دگر ره با سر افسانه رفتم
❈۲❈
فتادم باز در پایش به خواری
بدو گفتم ز روی بیقراری
چه باشد کز سر مسکین نوازی
به لطفی کار مسکینی بسازی
❈۳❈
کرم کن، دست گیر، افتادهای را
به رحمت بنده کن آزادهای را
دل بیچارهای از غم جدا کن
درون دردمندی را دوا کن
❈۴❈
از این در گر مرا کاری برآید
به لطف چون تو غمخواری برآید
بکن پروازی ای باز شکاری
بنه گامی مگر در دامش آری
❈۵❈
بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو
اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو
چه کم گردد ز ملک پادشائی
اگر گنجی بدست آرد گدائی
❈۶❈
دل مجنون ز لیلی کام گیرد
سکندر زاب حیوان جام گیرد
به شیرین در رسد بیچاره فرهاد
پریرو روی بنماید بگلشاد
❈۷❈
به یوسف برگشاید چشم یعقوب
به رامین برنماید ویس محبوب
ز عذرا جان وامق تازه گردد
چه غم شادیش بیاندازه گردد
❈۸❈
نشیند شاد با گلچهر اورنگ
بدستی گل بدستی جام گلرنگ
چنین هم این عبید بینوا را
ز دل بیگانهٔ عشق آشنا را
❈۹❈
فتد با چون تو یاری آشنائی
بیابد از وصالت روشنائی
ترا دولت به کام و بخت فیروز
نیاورده شبی در هجر تا روز
❈۱۰❈
چه دانی قصهٔ بیماری ما
جگر خواری و شب بیداری ما
ترا نیز ار غمی دامن بگیرد
دلت را عشق پیرامن بگیرد
❈۱۱❈
از آن پس حال درویشان بدانی
مصیبت نامهٔ ایشان بخوانی
به امیدی تو هم امیدواری
چه باشد گر امید ما بر آری
کامنت ها