عبید زاکانی:دگر بار آن فسون پرداز استاد بر او افسونی از نو کرد بنیاد
❈۱❈
دگر بار آن فسون پرداز استاد
بر او افسونی از نو کرد بنیاد
جوابش داد کای سرو سرافراز
مکن زین بیشتر بر بیدلان ناز
❈۲❈
اسیری کو تمنای تو دارد
سرش پیوسته سودای تو دارد
چنین تا چند کوشی در هلاکش
بترس آخر ز آه سوزناکش
❈۳❈
بس این بیچاره را در درد کشتن
چراغش را بباد سرد کشتن
بهل تا از لبت کامی بگیرد
بود کاین دردش آرامی بگیرد
❈۴❈
من آن پیر کهنسالم که در کار
جوانان از من آموزند هنجار
طبیب رنج رنجوران عشقم
دوای درد بیدرمان عشقم
❈۵❈
کنم دلدادگان را دلنوازی
کنم بیچارگان را چارهسازی
علاج عاشق دیوانه دانم
هزار افسون از این افسانه دانم
❈۶❈
ز من بشنو غنیمت دان جوانی
دوباره نیست کس را زندگی
دگر بر عاشقان خویش خواری
مکن گر طاقت خواری نداری
❈۷❈
بدین دلسوخته آتش چه ریزی
رها کن بعد از این تندی و تیزی
کز این آتش به جز دودی نبینی
پشیمان گردی و سردی نبینی
❈۸❈
بهاری زحمت خاری نیرزد
همه دنیا به آزاری نیرزد
کسی با مهربانان کین نورزد
خصومت کس بدین آئین نورزد
❈۹❈
بدین سرگشتگی مسکین جوانی
غریبی دردمندی ناتوانی
دل اندر مهر و سودای تو بسته
شده از مهر و سودای تو خسته
❈۱۰❈
روا چون داریش مهجور کردن
بخواری زاستانش دور کردن
گرفتم کز تو کامی برنگیرد
چرا باید که در هجرت بمیرد
❈۱۱❈
نمیگویم که در پیشت نشیند
بهل تا یکدم از دورت ببیند
چه رسمست این جفا با یار کردن
دل یاران ز خود بیزار کردن
❈۱۲❈
زمانی با غریبی همزبان شو
دمی با مهربانی مهربان شو
بدین آتش دل او گرم میکرد
دمش میداد و آهن نرم میکرد
❈۱۳❈
میانشان مدتی این ماجرا رفت
ز هر جانب بسی چون و چرا رفت
بهر عذری که میورد در کار
جوابی مینهادش تازه در بار
❈۱۴❈
چو بسیاری از این معنی بر او خواند
بت شکر لب از پاسخ فرو ماند
بحیلت مرغ در شست آمد آخر
رمیده باز در دست آمد آخر
❈۱۵❈
بت سوسن مزاج از بد لگامی
به آئینی که میگوید نظامی
« بچشمی ناز بیاندازه میکرد
بدیگر چشم عهدی تازه میکرد»
❈۱۶❈
« عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ میبرید در جنگ »
کامنت ها