عبید زاکانی:در این اندیشه شب را روز کردم فراوان نالهٔ دلسوز کردم
❈۱❈
در این اندیشه شب را روز کردم
فراوان نالهٔ دلسوز کردم
چو از حد افق هنگام شبگیر
علم بفراشت خورشید جهانگیر
❈۲❈
ز مشرق بر شفق زر میفشاندند
به صنعت لعل در زر مینشاندند
چراغ طالع شب تیره میشد
سپاه روز بر شب چیره میشد
❈۳❈
در آن ساعت سخن نوعی دگر شد
دعای صبحگاهم کارگر شد
ز ناگه پیک دولت میدوانید
به من پیغام دلبر میرسانید
❈۴❈
که دل خوش دار اینک یارت آمد
دگر آبی بروی کارت آمد
اگر چه مدتی رنجی کشیدی
برآخر دست در گنجی کشیدی
❈۵❈
غمی خوردی و غمخواری گرفتی
دلی دادی و دلداری گرفتی
ز همت دانهای در دام کردی
بدین افسون پری را رام کردی
❈۶❈
نشست آن مشفق دیرینه پیشم
دوای درد و مرهم ساز ریشم
بمن پیغام دلبر باز میگفت
حکایت های غم پرداز میگفت
❈۷❈
زبان چون در پیام یار بگشود
دلم خرم شد و جانم بیاسود
قدح از دست در بستان فکندم
کلاه از عیش بر ایوان فکندم
❈۸❈
رمیده بخت من سامان پذیرفت
کهن بیماریم درمان پذیرفت
گل عیشم به باغ عمر بشکفت
نگارم میرسید و بخت میگفت:
کامنت ها