عبید زاکانی:چو این ناخوش خبر در گوشم آمد به صد زاری دل اندر جوشم آمد
❈۱❈
چو این ناخوش خبر در گوشم آمد
به صد زاری دل اندر جوشم آمد
جهان آن عیش شیرینم بشورید
مرا زان ماه مهر افروز ببرید
❈۲❈
ز درد دوریش دیوانه گشتم
ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم
چو بر جانم فراقش تاختن کرد
مرا شوریدهٔ هر انجمن کرد
❈۳❈
دلم را نوبت شادی سرآمد
غمش نوبت زنان از در درآمد
فراقش ناگهانم مبتلی کرد
غمش پیراهن صبرم قبا کرد
❈۴❈
تنم در غصهٔ هجران بفرسود
دلم خون گشت و از دیده بپالود
پدر کز من روانش باد پر نور
مرا پیرانه پندی داد مشهور
❈۵❈
که در دل آتش سودا میفروز
ز حسن دلفروزان دیده بر دوز
مکن با دلبران پیوند یاری
مکن با جان خود زنهارخواری
❈۶❈
من نادان چو پندش داشتم خوار
از آن گشتم بدین خواری گرفتار
ز جور دور گردان چند نالم
چنین تا کی بود آشفته حالم
❈۷❈
مسلمانان ملامت کم کنیدم
خدا را چارهای همدم کنیدم
نه درد دل توانم گفت با کس
نه راه از پیش میدانم نه از پس
❈۸❈
ندارم طاقت دوری ندارم
ندارم برگ مهجوری ندارم
تنی دارم ز دل در خون نشسته
ز موج اشگ در جیحون نشسته
❈۹❈
دلی دارم در او غم توی در توی
روان خونابه از وی جوی در جوی
روانی ناوک غم درنشانده
وجودی در عدم راهی نمانده
❈۱۰❈
غم از این خستهٔ تنها چه خواهی
ز من دلدادهٔ شیدا چه خواهی
دلم سیر آمد از جان و جوانی
خدایا چارهٔ کارم تو دانی
❈۱۱❈
چو یاد آید مرا زان عیش شیرین
فرو بارد ز چشمم عقد پروین
چنان از شوق او افغان برآرم
که دود از گنبد گردان برآرم
❈۱۲❈
گهی از دست دل در خون نشینم
گهی از دیده در جیحون نشینم
گهی بر حال زار خود بگریم
گهی بر روزگار خود بگریم
❈۱۳❈
گهی از سوز جان افغان برآرم
نفیر از درد بیدرمان برآرم
به زاری جوی خون از دیده رانم
بوصف الحال خود این شعر خوانم
کامنت ها