عبید زاکانی:شبی چون شام در فریاد و زاری به صبح آوردم اندر نوحه کاری
❈۱❈
شبی چون شام در فریاد و زاری
به صبح آوردم اندر نوحه کاری
صباحی ناگهانم خواب بربود
زمانی جانم از زاری بیاسود
❈۲❈
خرامان آمد اندر خواب نوشین
خیال آن سهی سروم به بالین
مرا دید اوفتاده زار و مدهوش
ز تاب آتش دل سینه پرجوش
❈۳❈
در آب دیدهٔ خود غرق گشته
جگر در تاب و دود از سر گذشته
به جان مجروح و تن بیمار و دل ریش
به کام دشمنان افتاده بی خویش
❈۴❈
ز مژگان اشک خونین بر زمین ریخت
ز روی مهربانی در من آویخت
به من میگفت کای خو کرده با من
بسی در وصل جان پرورده با من
❈۵❈
تو آن در عشق رویم داستانی
تو آن بگزیده یار مهربانی
که بی من یکدم آرامت نبودی
بجز وصلم دگر کامت نبودی
❈۶❈
کنون چون بیمراد از حس تقدیر
فتادی در چنین هجران دلگیر
در این سرگشتگی چونست حالت
نمیگیرد ز عمر خود ملالت
❈۷❈
مرا تا از تو دورم نیست آرام
جدا ماندم بصد ناکامی از کام
خیالی گشتهام در آرزویت
به جان آمد دلم در جستجویت
❈۸❈
پریشانحال چون زلف بتانم
چو چشم مست خوبان ناتوانم
نماند از سرو قدم جز خیالی
نماند از ماه رویم جز هلالی
❈۹❈
تنم از زندگانی بهرهور نیست
تو را از حال زار من خبر نیست
چو از بوی خیالش جان خبر یافت
ز بیهوشی زمانی روی برتافت
❈۱۰❈
تصور شد دلم را کاین وصال است
چه دانستم که در خوابم خیال است
شدم تا قصهٔ خود عرضه دارم
یکایک زخم هجران برشمارم
❈۱۱❈
درآمد صالح شوریده در کار
شدم از سؤ بخت خفته بیدار
چو خالی دیدم از دلبر شبستان
برآمد از دل پر دردم افغان
❈۱۲❈
دل مجروح زارم زارتر شد
درون خستهام بیمارتر شد
غم هجران بدو ناگفته ماندم
چو زلفش زین سبب آشفته ماندم
❈۱۳❈
خروشی از من محزون برآمد
نفیرم از دل پر خون برآمد
بجز باد صبا یاری ندیدم
وز او به هیچ غمخواری ندیدم
❈۱۴❈
که راز دل بجانانم رساند
ز دید دل به درمانم رساند
پس از نالیدن و فریاد و زاری
بدو گفتم ز روی بیقراری
کامنت ها