عبید زاکانی:نخستین روز کاین چشم بلاکش مرا از عشق او در جان زد آتش
❈۱❈
نخستین روز کاین چشم بلاکش
مرا از عشق او در جان زد آتش
دل از جان و جوانی بر گرفتم
امید از زندگانی بر گرفتم
❈۲❈
چنان در عشق او دیوانه گشتم
که در دیوانگی افسانه گشتم
خرد میگفت کی مدهوش بیمار
غمش را در میان جان نگه دار
❈۳❈
اگر دل میدهی باری بدو ده
به هر خواری که آید دل فرو ده
گهی چون شمع میافروز از عشق
چو پروانه گهی میسوز از عشق
❈۴❈
میندیش ار جگر خوناب گیرد
که چشم از آتش دل آب گیرد
خراب عشق شو کاباد گشتی
غلام عشق شو کازاد گشتی
❈۵❈
حدیث عشق انجامی ندارد
خرد جز عاشقی کامی ندارد
منوش از دهر جز پیمانهٔ عشق
میاور یاد جز افسانهٔ عشق
❈۶❈
دلی کو با بتی عشقی نورزد
مخوانش دل که او چیزی نیرزد
نداند هرکه او شوقی ندارد
که دل بی عاشقی کامی ندارد
❈۷❈
چرا جز عشق چیزی پرورد دل
اگر سوزی نباشد بفسرد دل
مباد آندل که او سوزی ندارد
هوای مجلس افروزی ندارد
❈۸❈
برو در عشقبازی سر برافراز
به کوی عشق نام و ننگ در باز
کزین بهتر خرد را پیشهای نیست
وزین به در جهان اندیشهای نیست
❈۹❈
شنیدم پند و دل در عشق بستم
چو مدهوشان ز جام عشق مستم
به دست عشق دادم ملک جانرا
صلای عشق در دادم جهان را
❈۱۰❈
وگر در دام عشق انداختم دل
شدم آماج محنت باختم دل
از این پس کعبهٔ من کوی او بس
مرا محراب جان ابروی او بس
کامنت ها