عبید زاکانی:پس از عمری که دل خونابه میخورد خرد بیرون شد و دل کار میکرد
❈۱❈
پس از عمری که دل خونابه میخورد
خرد بیرون شد و دل کار میکرد
چو بر دل شد ز غم راه نفس تنگ
به صد افسون و صد دستان و نیرنگ
❈۲❈
عقابی تیز پر را رام کردم
به سوی آن صنم پیغام کردم
که ای هم جان و هم جانانهٔ دل
غمت سلطان خلوت خانهٔ دل
❈۳❈
جمالت چشم جان را چشمهٔ نور
ز رخسار تو بادا چشم بد دور
منم آن بیدلی کز بیقراری
کنم بر درگهت فریاد و زاری
❈۴❈
خلاف رای تو رایی ندارم
بغیر از کوی تو جایی ندارم
دلم دائم تمنای تو ورزد
درونم مهر و سودای تو ورزد
❈۵❈
مرا جادوی چشمت برده از راه
زنخدان توام افکنده در چاه
اسیر زلف مشگین تو گشتم
ترحم کن چو مسکین تو گشتم
❈۶❈
دلم پر جوش و تن پرتاب تا کی
ز حسرت دیده پر خوناب تا کی
چنین مدهوش و رسوا چند گردم
چو گردون بی سر و پا چند گردم
❈۷❈
بر این مجروح سرگردان ببخشای
بر این محزون بیسامان ببخشای
چو زلف خویش بیسامانیم بین
پریشانی و سرگردانیم بین
❈۸❈
جز از الطاف تو غمخواریم نیست
ز چشمت بهره جز بیماریم نیست
زمانی گر ز روی آشنائی
دهد شمع جمالت روشنائی
❈۹❈
شوم پروانه در پای تو میرم
به پیش قد و بالای تو میرم
مرا از آفتابت ذرهای بس
وز آن باغ ارم گل ترهای بس
❈۱۰❈
نگویم یک زمان پیشت نشینم
شوم خرسند کز دورت ببینم
چو احوالم سراسر عرضه داری
یکایک قصهٔ من برشماری
❈۱۱❈
ز اشعار همام این نظم دلسوز
ادا کن پیش آن ماه دلفروز
چو اینجا هست این ابیات در کار
ز استادان نباشد عاریت عار
❈۱۲❈
بگو میگوید آن بیخواب و آرام
از آن ساعت که ناگاه از سر بام
کامنت ها