عمان سامانی:زندگانی چیست دانی؟ جان منور داشتن بوستان معرفت را تازه و تر داشتن
❈۱❈
زندگانی چیست دانی؟ جان منور داشتن
بوستان معرفت را تازه و تر داشتن
عرش، فرش پایکوب تست، همت کن بلند
تا کی از این خاکدان، بالین و بستر داشتن؟
❈۲❈
بگسل این دام هوس ای مرغ قدسی آشیان
گرد و عالم بایدت در زیر شهپر داشتن
بهر دیناری، کش از خاکست، پذرفتن وجود
بهر دیبائی کش از کرمست، گوهر داشتن:
❈۳❈
ای مسلمان تابکی، خون مسلمان ریختن؟
ای برادر تا بکی کین برادر داشتن؟
سینه خالی کن ز کبر و آز و شهوت، تا بکی
خانه پر گندم نمودن، کیسه پر زر داشتن؟
❈۴❈
تا بچند این نخوت و ناز و غرور و عجب و کبر
از غلام و باغ و راغ و اسب و استر داشتن؟
این سر غدار را تا کی نهفتن در کلاه؟
وین تن مردار را تا کی بزیور داشتن؟
❈۵❈
بی کلاهانند اندر ساحت اقلیم عشق
پای تا سر ننگ، از خورشید، افسرداشتن
کرده هر نقشی ولی زحمت فکندن بر قلم
خوانده هر درسی ولی منت ز دفتر داشتن
❈۶❈
کاشف راز درون، از مژه آوردن بهم
واقف سر ضمیر، از لب ز هم برداشتن
کارشان، بر روی نطع عاشقی، پاکوفتن
شغلشان در زیر تیغ دوستی، سر داشتن
❈۷❈
بی دروبامند، اما آسمان را آرزوست
بر مثال حاجبانش، جای بر در داشتن
لب خموش اما نشایدشان سر هر موی را
لحظهیی غافل ز ذکر نام حیدر داشتن!
❈۸❈
شیر یزدان، داور امکان، خدیو دین علی
کز وجود اوست، دین را زینت و فر داشتن
باید آنکس را که مهر او نباشد، ای پدر
اعتقاد او به ناپاکی مادر داشتن
❈۹❈
شخص قدرش در تمام عالم کون و فساد
سخت دلتنگست از جای محقر داشتن
دوش در معراج توصیفش، براق فکر را
کش بود در پویه ننگ از نام صرصر داشتن
❈۱۰❈
خوش همی راندم به تعجیلی که جبریل خرد
ماند اندر نیمه ره، با آنهمه پرداشتن!
نامیان ممکن و واجب که دریایی ست ژرف
واجب آمد، فلک جرئت را به لنگر داشتن
❈۱۱❈
عشق گفتا، رفرفم من برنشین برتر خرام
تا کی آخر رخت بر این کند رو، خر داشتن
حاجب وهمم، گریبان سبکرائی گرفت
گفت گستاخانه نتوان، رو برین در داشتن
❈۱۲❈
جز پس این پرده هرجا دست دست مرتضیست
لیک بالاتر نشاید پا ازین در داشتن
عشق گفتا ای گرانجان سبکسر، لب ببند
من توانم از میان، این پرده را برداشتن
❈۱۳❈
از پس این پرده دست او مگر نامد برون
خواست چون در سفره شرکت با پیمبر داشتن
ز آن زمان در حیرتستم کاین عجایب مظهریست
تاکی آخر حیرت این پاک مظهر داشتن؟!
❈۱۴❈
ممکن و در لامکان، جهلست کردن اعتقاد
واجب و در خاکدان، کفرست باور داشتن
عشق گوید هرچه میخواهی بیان کن باک نیست
خوش نباشد سرایزد را، مستر داشتن
❈۱۵❈
عقل گوید حد نگهدار ای مسلمان، زینهار
می ننیدیشی ز ننگ نام کافر داشتن
فتنه خیزد، دست اگر خواهی بیاوردن فرود
خون بریزد پای اگر خواهی فراتر داشتن
❈۱۶❈
عشق گوید غایت کفرست با صدق مقال
عاشقان را باکی از شمشیر و خنجر داشتن
عقل گوید تا به کی زین فکرت آشوب خیز
دل مشوش ساختن، خاطر مکدر ساختن؟
❈۱۷❈
در بر اغیار، سر حق مگو، زشتست زشت
پیش چشم کور، آیینه سکندر داشتن؟
ای علی ای معدن جود و جلال و فضل وعلم
جز تو کس را کی رسد تیغ دو پیکر داشتن
❈۱۸❈
جز تو کس را کی رسد در کعبهای دست خدا
بی محابا، پای بر دوش پیمبر داشتن؟
فاش میخواندم خدایت در میان خاص و عام
گر نبودی کفر مطلق، شرک داور داشتن
❈۱۹❈
من نمیگویم خدایی، لیک بی توفیق تو
باد برگی را نیارد از زمین، برداشتن
من نمیگویم خدایی، لیک بی تأیید تو
شاخ را قدرت نباشد برگ یابر، داشتن
❈۲۰❈
من نمیگویم خدایی، لیک بی امداد تو
نطفه را صورت نبندد، شکل جانور داشتن
من نمیگویم خدایی، لیک میگردد پسر
در رحم زن را کنی گر منع دختر داشتن!
❈۲۱❈
من نمیگویم خدائی، لکی باید خلق را
بر کف تو، چشم روزی را مقدر داشتن
منکران را هم سر و کار اوفتد آخر بتو
ناگزبرآمد رسن از ره به چنبر داشتن
❈۲۲❈
نوح را کشتی بگرداب فنا بودی هنوز
گرنه او را بودی از لطف تولنگر داشتن
طبع من از ریزش دست تو آرد شعر نغز
زان که عمان را، ز بارانست گوهر داشتن
کامنت ها