عمان سامانی:دایم بیاد قامت آن سرو کشمری ما را چوبید لرزد، قلب صنوبری
❈۱❈
دایم بیاد قامت آن سرو کشمری
ما را چوبید لرزد، قلب صنوبری
اللّه که قامت الف آسای آن نگار
مانند دال، پشت مرا کرده چنبری
❈۲❈
بهرام و تیر و کیوان در رتبه کیستند
ای زهرهی ترا مه و خورشید، مشتری؟
جامی بده که خاطر توحید زای من
شیر آورد ز شوق به پستان مادری
❈۳❈
طوطی فکرتم ز دراری طرازها
مقدار بشکند به سخن گفتن دری
بگشاید از نشاط، سر نافهی مراد
و آفاق را به توفد مغز از معطری
❈۴❈
سر بر زند ز گلشن تحقیق من گلی
الفرع بالثریا و الاصل بالثری
منگر به خاکساری و بی دست و پائیم
آبی فراهم آور و بنگر شناوری
❈۵❈
عشقم ز سدره، صد ره بالا کشید و ماند
عقل از روش، که کردی دعوی صرصری
خفض الجناح، روح الامین گر کند رواست
با همرهی عشق من از سست شهپری
❈۶❈
بی رهبری عشق، بسر چشمهی مراد
کی ره بری هم ار کندت خضر، رهبری؟
هم آسمان نتیجهی عشقست و هم زمین
هم آدمی ملازم عشقست و هم پری
❈۷❈
اللّه، که عمر بیش بهاتر ز ممکنات
از دست شد بهر زه درایی و خود سری
گامی براه عشق نگشتیم رهسپار
آوخ که گشت عمر گرانمایه، اسپری
❈۸❈
باللّه که ننگری بجهان از سر نشاط
«ای نفس، گر بدیدهی تحقیق بنگری»
ور دانی آنکه عزت و ذلت کدام راست
«درویشی اختیار کنی بر توانگری»
❈۹❈
طاووس باغ جنتی ای از خبر تهی
طوطی شاخ سدرهیی ای از خرد بری
در سنگلاخ صفحهی بومان، چه میچری
در تنگنای عرصهی زاغان، چه میپری؟
❈۱۰❈
عرشی هژبر، بارهی گرگان چه میروی؟
قدسی غزال در صف خوکان چه میچری؟
بانگ هم آشنایان از هر طرف بلند
تو خود عبور داده بسر کوچهی کری!
❈۱۱❈
موسی ز آدمیت، محو لقای حق
تو سر خوش پرستش گوساله از خری
چوگانی از ارادت اگر نبودت بدست
کی مرد وارگوی سعادت بدر بری؟
❈۱۲❈
بی صدق و بی خلوص، بدرگاه مصطفی
سلمانی از کجا دهدت دست و بوذری
عارف کسی بود که کند گاه اتفاق
در آب ماهئی و در آتش سمندری
❈۱۳❈
همسنگی ار نماید محنت بکوه قاف
یک جو بحکم او نتواند برابری
صد ره ز موج خیز حوادث بچابکی
بیرون کشیده رخت بری دامن از تری
❈۱۴❈
سر گر نهد بخشت ز روی بلا کشی
تن گردهد بخاک ز راه قلندری
بهتر ز قاقمش کند آن خشت، بالشی
خوشتر ز سندسش کند آن خاک، بستری
❈۱۵❈
در سر هوای حق و بجان شور احمدی
در تن نوای دین و بدل مهر حیدری
دارای دین که از پی بوسیدن درش
صد بار بیش خورد، سلیمان، سکندری
❈۱۶❈
قدرش به ملک امکان، بس نامناسبست
آن در بزرگواری و این از محقری
پیشی گرفته ذات شریفش به ممکنات
وز هر جوان، جوانتر با این معمری
❈۱۷❈
هرگز نداشت صیقل شمشیرش ار نبود
آیینهی مکدر دین این منوری
تا شخص مصطفی را شهری بود ز علم
او را بود بدان شهر از مرتبت دری
❈۱۸❈
من کردهام طلا، بولایش، مس وجود
ای مدعی بیا و ببین کیمیا گری
مدحش نوشته می نشود تا بحشر اگر
اغصان کنند کلکی و اوراق دفتری
❈۱۹❈
ای صادر نخست که در رتبه خلق را
مشتقیست و ذات ترا هست مصدری
امروز پرده از رخ مدحت بر افکنم
نسبت گر این و آن ندهندم بکافری
❈۲۰❈
اللّه اکبر از تو که هر کس ترا شناخت
از دل کشید نعرهی اللّه اکبری
مقصود حق بخلق شناساندن تو بود
بر هر که داد خلعت خاص پیمبری
❈۲۱❈
کشتی نوح، غرقه بدی گر نکردیش
عون تو بادبانی و حفظ تو لنگری
یوسف بدامن کرمت دست زد دمی
کز دست رفت دامن مهر برادری
❈۲۲❈
از پرتو اشارت برد و سلام تو
آذر بپور آزر ننمود آذری
آنجا که مهر تست به مستوجب عذاب
دوزخ کند بهشتی و ز قوم کوثری
❈۲۳❈
بس در قرار چار محالم گرفت دل
یا من هوالمجاور بالساحة الغری
هرکس که این قصیدهٔ شیوا شنید، گفت:
امروز ختم گشته به عمان، سخنوری
کامنت ها