عنصری:منقش عالمی فردوس کردار نه فرخار و همه پر نقش فرخار
❈۱❈
منقش عالمی فردوس کردار
نه فرخار و همه پر نقش فرخار
هواش از طلعت ماهان پر از نور
زمینش از بوسۀ شاهان پر آثار
❈۲❈
بتانی اندر و کز خط خوبان
بگرد عارض و خورشید رخسار ،
بدان ماند که زاغانند و دارند
گل اندر چنگل و لاله بمنقار
❈۳❈
بچهر و غمزه نقاشند و جادو
ز رنگ و بوی بزازند و عطار
شب بر گشته شان را روز معدن
گل نو رسته شانرا غالیه یار
❈۴❈
گهی اندر کشد لاله بسنبل
گهی سنبل نهد بر لاله انبار
از ایشان هر یکی همچون درختی
که سیمش اصل باشد ارغوان بار
❈۵❈
چو چرخ روز باشد روز رامش
چو برج روز باشد وقت پیکار
ز زر و سیم بر کردار پروین
کمر شمشیرها چون چرخ دوّار
❈۶❈
ز معلاقی کمرها هر دوالی
ز کو کبهاش چون تیغی گهربار
گروهی را کمر شمشیر زرین
درو یاقوت رمانی پدیدار
❈۷❈
بخون دیدۀ عشاق ماند
چکیده بر رخ زرّین ز تیمار
دوالش دیمۀ نار است زرکش
میان نار و گوهر دانۀ نار
❈۸❈
صف پیلانش اندر ساز زرین
چو بر کوهی شکفته زعفران زار
ببرق آراسته میغند و دارند
بگرد موج دریا شعلۀ نار
❈۹❈
چو مار انندشان خرطوم ار ایدون
بود زرّین پشیزه بر تن مار
بزخم پای ایشان کوه دشتست
بزخم یشک ایشان دشت شد یار
❈۱۰❈
بهیجا میغ رنگان ، تیغ دندان
بصحرا کوه جسمان ، باد رفتار
چه جایست این مگر میدان سلطان
خداوند زمان شاه جهاندار
❈۱۱❈
یمین دولت و دین را نگهبان
امین ملت و بر ملک سالار
زمان را مایۀ نیکی و رحمت
زمین را سایۀ اقبال و دادار
❈۱۲❈
ز عشق جود مایل سوی سائل
ز حرص عفو عاشق بر گنهکار
شجاعت را دل پاکش مثالست
سخاوت را کف رادش نمودار
❈۱۳❈
جهانداری بدو گشتست روشن
جوانمردی ازو گشتست بیدار
جهان پر مهر دینارست ازیرا
که نام اوست نقش مهر دینار
❈۱۴❈
نماند اندر جهان گویا زبانی
بفضل و فخر او ناداده اقرار
اگر گویی که خشم شاه و آتش
دو لفظند از یکی معنی بتکرار
❈۱۵❈
وگر گویی که کفّ شاه و دریا
دو ره باشد بیک منزل بهنجار
بود مر حملۀ مردان او را
بگونۀ بسته و نابسته دیوار
❈۱۶❈
بود مر عزم بد خواهان او را
بیکسان گشته و ناگشته پرگار
کسی کو تیغ او بیند برهنه
بچشم اندر بگردد دیده ش افگار
❈۱۷❈
همی در باغهای دشمنانش
بجای برگ روید مرگ از اشجار
همی در شهرهای حاسدانش
بجای آب نار آید در انهار
❈۱۸❈
اگر چه گنج را مقدار رنجست
برنج او ندارد گنج مقدار
وگرچه علم را معیار عقلست
ندارد علم او را عقل معیار
❈۱۹❈
بیو بارد عدو را پشت و سینه
چو بگشاید خدنگ دشمن او بار
بسا لشکر کشا کامد برزمش
ز عجب آسان گرفته کار دشوار
❈۲۰❈
سلاحش تیز و گنجش بیکرانه
سپاهش بیحد و پیلانش بسیار
ز عکس تیغ او افلاک پرنور
ز گرد لشکرش آفاق پر قار
❈۲۱❈
ز رزم بندگانش بر قضا جور
ز سمّ مرکبانش بر زمین نار
بساز کارزار آراسته تن
برسم روزگار آموخته کار
❈۲۲❈
ازیشان هر یکی ببر بلاجوی
سر شمشیرشان ابر بلا بار
چو روی شاه دید ، از هیبت او
هزیمت شد گرفته دامن عار
❈۲۳❈
میان کامش اندر باد آذر
میان چشمش اندر ابر آزار
بجای رو شود در رزم پشتش
بجای عقلش اندر مغز مسمار
❈۲۴❈
چو تشنه آبرا ، از بیم و از رنج
هلاک خویش را گشته خریدار
ایا شاه همه شاهان گیتی
فزود از قدر تو قانون افکار
❈۲۵❈
جهان دانی و سرّ خلق گویی
بر اندیشه تویی واقف ، بر اسرار
اگر نه گفتی بودی مدیحت
نبودی فضل مردم را بگفتار
❈۲۶❈
تو ای شاه ار ز جنس مردمانی
بود یاقوت نیز از جنس اشجار
همی تا بر فلک اختر بتابد
بجنبد بر زمین سیار و طیار
❈۲۷❈
هوا از ابر نم بیند ز دریا
زمین را مایه بخشد ابر از امطار
همیشه عید بادت روز نوروز
همی تا تازه باشد عید مختار
کامنت ها