عنصری:مراد عالم و شاه زمین و گنج هنر قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر
❈۱❈
مراد عالم و شاه زمین و گنج هنر
قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر
یمین دولت و دولت بدو فزوده شرف
امین ملت و ملت بدو گرفته خطر
❈۲❈
چهار چیز بود در چهار وقت نصیب
خدایگان جهانرا چو کرد رای سفر
چو عزم کرد : صواب و چو رای زد : توفیق
چو باز گردد : فتح و چو جنگ کرد : ظفر
❈۳❈
مراد او ز همۀ خلق حاصل است بدو
نه حکم طالع بایدش نه سپاه و حشر
بلند همت او را همه فلک تبعست
بزرگ دولت او را همه جهان لشکر
❈۴❈
بزیر سایۀ جاهش بود کفایت و فخر
بزیر رایت رایش بود قضا و قدر
بهاری ابر چو دستش بدیدگاه عطا
همه سخاوت خویشش نمود هزل و هدر
❈۵❈
بخویشتن بر خندید و از حسد بگریست
دلیل خنده ش رعدست و آب دیده مطر
بلشکر عدو اندر چو رای حرب کند
پسر حسد برد از بیم شاه بر دختر
❈۶❈
اگر چه مرگ ز پرّندگان ندارد جنس
برزمگاه بود تیر شاه مرگ بپر
بلند مجلس او آسمان دولت گشت
خجسته دولت او اندر آسمان اختر
❈۷❈
هنر بسیست و لیکن شمایلش اغلب
عدو بسیست ولیکن فضایلش اکثر
اگر کسی بنویسد فضایلش جزوی
بساط هفت زمینش نه بس بود دفتر
❈۸❈
ببحر گفتند : از جود او ترا اصلست
بکوه گفتند : از حلم او تراست اثر
ز فخر جودش بنمود بحر مروارید
ز فخر حلمش بنمود کوه کان گهر
❈۹❈
جهان بفایده گیرد همی ز شاه مثال
فلک بمرتبه خواهد همی ز شاه نظر
نه هر که شاعر باشد بمدح او برسد
نه بر نهاد زمانه بهر سری افسر
❈۱۰❈
نه هر چه نظم شود مدح شاه را شاید
نه هرچه گونه سیه دارد او بود عنبر
برو براه مرادش که دولت آید پیش
بکار تخم مدیحش که گوهر آرد بر
❈۱۱❈
چراش عالم خوانی مخوان که عالم را
نیاز و ناز عدیلست و نفع و ضر همبر
هوای او همه نازست و هیچ نیست نیاز
رضای او همه نفعست و هیچ نیست ضرر
❈۱۲❈
رسوم او نه رسومست عالم صورست
پدید جان همه خسروان درو بصور
دهان گشاده میان بسته ایستاده فلک
بمدح و خدمت شاه سپه کش صفدر
❈۱۳❈
دهان او را شد مشتری بجای زبان
میان او را شد جوزهر بجای کمر
ز بهر آنکه از او بد زمانه را زینت
زمانه گفت مرا بگذران و خود مگذر
❈۱۴❈
سخاوت و سخن و طبع ورای او گویی
ز خاک و آب و ز باد آمدند و از آذر
ز آذر آید نور و ز باد زاید جان
ز آب خیزد درّ و ز خاک زاید زر
❈۱۵❈
ز تیغ او عجب آید مرا که صورت او
نگارهای حریرست و رشته های درر
روان ندارد و اندر شود بتن چو روان
جگر ندارد و اندر شود چو خون بجگر
❈۱۶❈
ستاره نی و همه روی او ستاره صفت
فلک نه و همه بالای او فلک چنبر
کمان وری که سر تیر او بهیچ صفت
ز جای خویش نجنبد چو راست کرد نظر
❈۱۷❈
نشانه سازد سوفار تیر پیشین را
برو نشاند پیکان تیرهای دگر
خبر کنند ز شاهان و ما همی نکنیم
که تیغ شاه نماند همی بگیتی شر
❈۱۸❈
بدان زمین که بدو در ز وقت آدم باز
نبود جز همه کفر و نرفت جز کافر
کشید لشکر ایمان و کرد مجلس علم
بساط نور بگسترد شاه حق گستر
❈۱۹❈
میان موج ضلالت جز او که برد هدی
میان زمرۀ دیوان جز او که خواند زیر
سپاس و شکر خداوند را که کرد تهی
جهان بقّوت معروف خسرو از منکر
❈۲۰❈
اگر بکاوی آتش بود زبانه زنان
زمین آن همه بتخانه تا گه محشر
مثل زنند که از گل هوا نیاید و شاه
بنعل اسب هوا کرد خاک کالنجر
❈۲۱❈
زرام و از درۀ رام اگر حدیث کنی
همی بماند گوش از شنیدنش مضطر
سپاه گبر بدو در چو لشکر یأجوج
نهاد آن دره محکم چو سدّ اسکندر
❈۲۲❈
خدایگان بگشاد آن بنصرت یزدان
براند دجله ز اوداج گبر کان کبر
بنیزه زو همه دل شد ز پشتها بیرون
ز تیغ مغز همی جوش کرد بر مغفر
❈۲۳❈
بجای دیدنشان در میان دیده سنان
بجای فکرتشان در میان دل خنجر
چه مایه گردن گردنکشان شکسته بگرز
چه مایه مغز بداندیش کوفته بتبر
❈۲۴❈
هوا چو معدن نیلوفر از نمایش تیغ
سنان نیزه بدو در چو برگ نیلوفر
ز بسکه ریخته گردید خون در آن دره
برنگ روین روید گیاه و برگ شجر
❈۲۵❈
نوشت بر در و بامش هر آنچه گفت خدا
فرو سترد بشمشیر آنچه کرد آزر
خدایگانا جشن خدایگانانست
بخواه باده بفروز خسروی آذر
❈۲۶❈
وگر نباشد باده بدیل آب حیات
ز کف خویش در افکن بکام در ساغر
وگر نباشد آتش سیاست تو بسست
سیاست تو ز آتش بسی فروزانتر
❈۲۷❈
اگر ازو شرری درفتد بکوه بلند
ازو نماند جز توده های خاکستر
سیاست تو یکی آتش است عالم را
چنانکه باشد در آتش از اثیر اثر
❈۲۸❈
سخات آب حیاتست هر کجا بچکد
بطبع زنده شود گر چه برچکد بحجر
همیشه تا بود از پیش ماه دی آذر
همیشه تا بود از پیش مهر شهریور
❈۲۹❈
ملک تو باش ولایت تو بخش و ملک توگیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
براستی تو گرای و بمردمی تو بسیج
بدشمنان تو شتاب و بدوستان تو نگر
کامنت ها