عنصری:چهار پایی کش پیکر از هنر هموار نگار گر ننگارد چو او بخامه نگار
❈۱❈
چهار پایی کش پیکر از هنر هموار
نگار گر ننگارد چو او بخامه نگار
جهنده ای که همی برق ازو برد جستن
رونده ای که همی باد ازو برد رفتار
❈۲❈
رود چنانکه رود گوی روزکار از کف
جهد چنانکه جهد یوز شرزه روز شکار
بیاد ماند و کس باد دید ابر نهاد
بابر ماند و کس ابر دید آتش بار
❈۳❈
بکوه ماند و مردم بدو گذارد کوه
بمردمی که شگفت است کوه کوه گذار
چو چرخ گردد و بیرون نهد دو دست از چرخ
چو مار پیچد و اندر جهد بدیدۀ مار
❈۴❈
چو بشنوی بسر بانگ بر فرود آید
چو بنگری برسد هر کجا بود دیدار
چنان بود که ز افراز در نشیب آید
چو سنگ کان بنهیبش برانی از کهسار
❈۵❈
گر از نشیب بسوی فراز خواهد رفت
ستاره گردد و بر آسمان زند هنجار
بگام تیز کند کام تیز دشمن کند
بسم سنگین هر سنگ را کند شدیار (شدکار)
❈۶❈
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار
ز راستی که بگردد همی گه ناورد
گمان بری که بود دست و پای او پرگار
❈۷❈
چو آب جوشان باشد چو دست خواهد کند
چو مرغ باشد چون رفت بایدش هموار
گران بود بزمین بر بپای چون بدود
بباد بر نگذارد بدان گرانی بار
❈۸❈
سپهروار بگرد هنر همی گردد
سپهر باشد اسبی کش آفتاب سوار
خدایگان جهان آفتاب فرهنگ است
که یک نمایش فرهنگ او شدست هزار
❈۹❈
نهان او را پیوست راستی بخرد
امید او را پرورد مردمی بکنار
براستی برسد هرکش او رسد فریاد
ز کاستی برهد هر کش او دهد زنهار
❈۱۰❈
بشاخ خار بر از لطف او بروید گل
ز برگ تازه گل از قهر او بروید خار
چو بنده را بخوراند خدای و خود بخورد
خدایگان بدهد بار و خود ندارد بار
❈۱۱❈
خرد بدانش او رستگاری آرد بر
هنر بگوهر او نیکنامی آرد بار
نگاه کن که در اندازۀ ستایش او
سخن چگونه گرامی شدست و خواسته خوار
❈۱۲❈
میان آب که دید آتش زبانه زنان
بدست شاه چنانست تیغ گوهر بار
تموز به ز بهارست ، تیغ تیزش را
بتفّ باد تموز اندرست رنگ بهار
❈۱۳❈
سری بافسر آرد سری بدار برد
اگرچه گوهرش آگاه نی ز افسر و دار
برنگ مینا گشت اندرو نشانده جمست
جمست ازو شود اندر نبرد دانۀ نار
❈۱۴❈
به مغزش اندر بی زنگ زنگ زنگاراست
شگفت باشد زنگار گون بی زنگار
نه او ز خواب و ز بیداری آگهست و ازو
روان مردم خفته است و بخت او بیدار
❈۱۵❈
شگفت لشکر چیپال بود و لشکر خان
شگفت تر سپه و میر اوست لشکر بسیار
خدایگانا نیکی چنانکه هست تراست
ز نیکوئی که ترا هست باش برخوردار
❈۱۶❈
همه جهانرا رنج است و مر ترا شادی
همه شهانرا گفتار و مر ترا کردار
ز آرزو و ز آرایش ستایش تو
همی بخاک و بسنگ اندر اوفتد گفتار
❈۱۷❈
خدایگانی جاوید را تو داری مهر
بزرگواری و فرهنگ را تو بندی کار
جهانیان همه انبار خواربار کنند
ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار
❈۱۸❈
شماره گیر بیابد کرانه گردون را
کرانۀ هنر تو نیابد او بشمار
ببزم چندان دادی که کس نبرد گمان
برزم جندان کشتی که رستی از پیکار
❈۱۹❈
چه آتشی که نه از تو بود درست ، چه جنگ
چه کار کش نه تو فرمان دهی و چه بیکار
جهان اگر بتو ناید بر که داند رفت
چو ورد اگر بنپرسد ترا ، چه داند خار
❈۲۰❈
توئی که داد تو زنده کند همی مرده
تویی که یاد آسان کند همی دشوار
ز گرد اسپ تو تیره شود سپیدی روز
ز تاختنت سیه شد سیاهی شب تار
❈۲۱❈
تویی که دستخوش تست گردن گردون
تویی که گنج تو دارد بگنج دستگزار
بمهر جان افزائی بکینه جان انجام
بدست جان انگیزی بدشنه جان اوبار
❈۲۲❈
اگر نه تیمار از بهر دشمنت بودی
برامش توّ ز گیتی برون شدی تیمار
بر آن امید کز آن تیر تو کنند مگر
بلند گشت درخت خدنگ در بلغار
❈۲۳❈
به یک خدنگ دژ آهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار
اگر نبرد ترا کوه جانور گردد
وگرش جامه ز آهن شود همه هموار
❈۲۴❈
جدا کنی بسر تیغ بند او از بند
جدا کنی بسر نیزه پود او از تار
همیشه تا که بگیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار
❈۲۵❈
میان به شادی بند و سخن به شادی گوی
زبان راوی باش و درخت نیکی کار
هم از خرد تو همی باش بر خرد گنجور
هم از هنر تو همی باش بر هنر سالار
کامنت ها