عنصری:گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب گفتا که بهر تاب تو دارم چنین بتاب
❈۱❈
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا که بهر تاب تو دارم چنین بتاب
گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف
گفتا که مشک ناب ندارد قرار و تاب
❈۲❈
گفتم که تاب دارد بس با رخ تو زلف
گفتا که دود دارد با تفّ خویش تاب
گفتم چو مشک گشت دو زلفت برنگ و بوی
گفتا که رنگ و بوی ازو برده مشک ناب
❈۳❈
گفتم که منخسف شده طرف مهت ز جعد
گفتا خسوف نیست ، مه از غالیه نقاب
گفتم به لاله و گل ، روی تو داد رنگ
گفتا دهد بلاله و گل رنگ ماهتاب
❈۴❈
گفتم چرا ستاند ماه از رخ تو نور
گفتا که ماه نور ستاند ز آفتاب
گفتم که از حجاب نیاری رخت برون
گفتا که ماه پر شود ار شرم در حجاب
❈۵❈
گفتم مصیب عشق توام وز تو بی نصیب
گفتا که بی نصیب ز تهمت بود مصاب
گفتم که چون بتاب کمانم ز عشق تو
گفتا کمان شد آری دعد از پی رباب
❈۶❈
گفتم دلم بسوزد وز دیده خون چکد
گفتا که تا نسوزد گل کی دهد گلاب
گفتم سحاب وار ببارم ز دیده خون
گفتا عجب نباشد باریدن از سحاب
❈۷❈
گفتم که دودم از دل و ابرم ز چشم خاست
گفتا که دود از آتش خیزد بخار از آب
گفتم چرا ببردی خواب از دو چشم من
گفتا بدان سبب که نبینی مرا بخواب
❈۸❈
گفتم بخواب یا بی با ناله همرهی
گفتا که خواب بهتر با نالۀ رباب
گفتم که از دلم بنشان تو شرار غم
گفتا شرار غم که نشاند بجز شراب
❈۹❈
گفتم خورم شراب چگویی صواب هست
گفتا ثنای دولت سلطان خوری صواب
گفتم بیمن دولت آن سید ملوک
گفتا به فر دولت آن مالک الرقاب
❈۱۰❈
گفتم شه معظم سلطان نامجوی
گفتا امیر سید محمود کامیاب
کامنت ها