عنصری:چو تن به جان و به دانش دل و به عقل روان فروختهست زمانه به دولت سلطان
❈۱❈
چو تن به جان و به دانش دل و به عقل روان
فروختهست زمانه به دولت سلطان
یمین دولت و مر ملک را دلیل به یُمن
امین ملت و مر خلق را ز رنج امان
❈۲❈
ز جان به فکرت محکم برون کنند ثناش
ز کوه، زرّ به آهن برون کند کُهکان
لقاش جانی کاندر خیال او خردست
سخاش ابری کاندر سرشگ او طوفان
❈۳❈
سپهر گفت ز من کوشش و ازو جنبش
زمانه گفت ز من طاعت و ازو فرمان
مدیح او بقیاس آفتاب رخشانست
بنور صفوت او خلق معترف یکسان
❈۴❈
ایا کسی که ندانی وجود را ز عدم
در وجود و عدم جود و خشم خسرو دان
مگر حرارت صفر است حمله بردن او
کزو مخالف تا زنده را زده یرقان
❈۵❈
از آن که آهن و سودا بطبع هر دو یکیست
ز بیم تیغش گیرد عدوش را خفقان
بدان فرود خدائی بهم نبوّت و ملک
برادرند غذا یافته ز یک پستان
❈۶❈
خدای طاعت خویش و رسول خواست
نکرد فرق بدین هر سه امر در فرقان
نجات خلق بحمد محمد و محمود
سر نبی و نبی خدایگان جهان
❈۷❈
از آنکه بد بحجاز آن و این به ایرانشهر
حجاز دین را قبله است و ملکرا ایران
هر آن کمان که بجنباندش کس آن نکشد
چنان که سر بهم آرند گوشهای کمان
❈۸❈
رود ز شست درستش صواب تیرش اگر
بجای سوفار آرد بسوی زه پیکان
مبارزان را تیرش همی چرا نکشد
از آنکه هست گذارش بچشمۀ حیوان
❈۹❈
ولیکن ار کشد از بهر آن کشد که چرا
مرا ز بهر تو آمد ز دست او هجران
ایا هوای ترا در دل ملوک وطن
ایا رضای ترا بر سر زمانه عنان
❈۱۰❈
بدین جهان نفروشد حکیم خدمت تو
وگر بجان بفروشد بود بنرخ ارزان
توئی که رای تو در دل همی فروزد عقل
توئی که روی تو در تن همی فزاید جان
❈۱۱❈
بفرّ قصر تو شد خوب همچو عقد به درّ
هوای بست و لب هیرمند و دشت لکان
اگر بدیدی نعمان سرای فرّخ تو
ره سدیر و خور نق نکوفتی نعمان
❈۱۲❈
ببویش اندر عطار هندوان عاجز
برنگش اندر نقاش چینیان حیران
یکی نگاشته اصلی که بی تکلف رنگ
شود ز دیدن او دیده ها نگارستان
❈۱۳❈
فروغ او بشب تیره نور روز سفید
هوای او بزمستان هوای تابستان
بپشت ماهی پایش ببرج ماهی سر
زمین باصل و سر بر جهاش بر سرطان
❈۱۴❈
بهار طبع ولیکن بدو بهار حقیر
ارم نهاد ولیکن بدو ارم خلقان
ز محکمی پی بنیاد او ، به بیخ زمین
ز برتری خم ایوان او خم کیوان
❈۱۵❈
ور از رواق گشاده نظر کنی سوی آب
همه قوام جسد بینی و غذای روان
بروی صحرا چندانکه چشم کار کند
کشیده بینی پیروزه رنگ شاد روان
❈۱۶❈
بلور حل شده بینی به پی باد صبا
شکن گرفته چو زلف بتان ترکستان
ز عکس آب هوا سبز گشته چون خط دوست
سپهر سبز و جهان سبز گشته چون بستان
❈۱۷❈
ز سبز کلۀ خرما درخت مطرب وار
همی خروشد بلبل همی زند دستان
گر از بلند رواقش نظر کنی سوی شیب
ستاره بینی روی زمین کران بکران
❈۱۸❈
بساط ازرق بینی فراخ از شبنم
برآن بساط پراکنده لؤلؤ و مرجان
همی درخشند گویی تو گشت چرخ فلک
یکی بزیر و یکی از برو تو در دو میان
❈۱۹❈
وگر یکی بدر خانه ژرف در نگری
کشیده بینی حصنی ز گوهر الوان
رواق تخت سلیمان و آب زیر رواق
بسان صرح ممرد که خلق ازو بگمان
❈۲۰❈
ز عکس او متلون شده چو قوس قزح
وگر بخواهی شو بنگر و درست بدان
شدست بسته زبانم ز وصف کردن او
بوصف هر چه بخواهی منم گشاده زبان
❈۲۱❈
بدین لطیفی جائی بدین نهاد سرای
نکرد جز تو کس ای شهریار در کیهان
زمین چو خوش بود از وی نبات خوش باشد
ز رای خاطر عامر چنین بود عمران
❈۲۲❈
همیشه تا بجهان در بود قران و قرین
قرین دولت بادی بصد هزار قران
بهر چه گوئی داری تو مایه و تصدیق
بهر چه خواهی داری تو قدرت و امکان
❈۲۳❈
مباد بی تو زمانه مباد بی تو زمین
مباد بی تو مکین و مباد بی تو مکان
موافقان هدی را ز فر دولت تو
چهار چیز بجای چهار گشته عیان
❈۲۴❈
بجای محنت : نعمت . بجای غم : شادی
بجای بیم : امید و بجای ضعف : توان
مخالفان هدی را ز بیم هیبت تو
چهار چیز بجای چهار شد بنیان
❈۲۵❈
بجای عمر : هلاک و بجای درمان : درد
بجای ناز : نیاز و بجتی لهو : احزان
کامنت ها