عنصری:بخار دریا بر اورمزد و فروردین همی فرو گسلد رشته های درّ ثمین
❈۱❈
بخار دریا بر اورمزد و فروردین
همی فرو گسلد رشته های درّ ثمین
ز آب پاک دهان پر ستاره دارد ابر
ز باد پاک شکم پر ستاره دارد طین
❈۲❈
بمشکرنگ لباس اندرون شدست هوا
بلعل رنگ پرند اندرون شدست زمین
........................................
که گل ستاند از گلستان مشک آگین
❈۳❈
هوای روشن اگر عرض کرد لشکر زنگ
زمین تیره کند نیز عرض لشکر چین
عجب نگار گرست ابر و باد دیبا باف
بدشت و بیشه نمودست کارسان رنگین
❈۴❈
بباغ روده گذر دست باف باد ببوی
بدشت ساده نگر دستبرد ابر ببین
بهار ، دو است : یکی طبعی و دگر عقلی
یکی شمامه و دیگر بودش مانی چین
❈۵❈
بهار طبعی صنع خدای عزوجل
بهار عقلی مدح خدایگان زمین
امیر سید شاه مظفر منصور
یمین دولت عالی ، امین ملت و دین
❈۶❈
علامت ظفرست اندر آن خجسته نسب
کفایت فلک است اندر آن خجسته نگین
زمانه دولت را و خدای ملت را
بیمن و امن دلیل آمد از یمین و امین
❈۷❈
رسوم او ملکانرا ادب کند تعلیم
فعال او شعرا را سخن کند تلقین
خجسته مرکب او باد و آتش است بهم
بگاه سیر چنان و بگاه حمله چنین
❈۸❈
عجب که شاه همی برکند بباد لگام
عجبتر اینکه همی برنهد بر آتش زین
فضائی است و بدو خلق را نباشد دست
زمینی است و براند بآسمان برین
❈۹❈
تنی که جان خورد آن تیغ زهر خوردۀ اوست
چه حرز دارد جز نقش آن خجسته نگین
به تیزی سخن و دولت اندرو معنی
بگونۀ فلک و گوهر اندرو پروین
❈۱۰❈
هنر بقوّت بازوی شاه داند کرد
که بخت یارش بوده است و کردگار معین
بپای بارۀ او حصن دشت ساده شود
بصف لشکر او دشت ساده حصن حصین
❈۱۱❈
ز رای او رود اندر فلک ستارۀ روز
ز کف او رود اندر بهشت ماء معین
ایا بزرگ خداوند خلق و خسرو شرق
جهان سراسر شک است و همت تو یقین
❈۱۲❈
زوال نعمت هرگز خدای نپسندد
بدان زمین که بدو در موافق تو مکین
عذاب دوزخ تا روز حشر کم نشود
ازان زمین که بدو در مخالف تو دفین
❈۱۳❈
از آفرین تو بیرون اگر سخن طلبند
صفت نیابند اندر جهان مگر نفرین
روا نباشد اگر کس قرین تو جوید
ز بهر آنکه خدایت نیافرید قرین
❈۱۴❈
برون برد علم تو ز مغز شیران هوش
برون برد کرم تو ز روی پیران چین
بدولت تو قضا با فلک منادی کرد
عدوی زاده بمرد و فگانه گشت جنین
❈۱۵❈
دو جای دارد بدخواه ملکت از دو جهان
ازین جهان همه سجن و از آنجهان سجین
بدیع لفظ تو درّست و افتخار صدف
بزرگ بأس تو شیرست و روزگار عرین
❈۱۶❈
ز طالع تو نمودند چرخ را حرکت
ز سنگ حلم تو دادند کوه را تسکین
نه سر بود که نباشد بخدمت تو عزیز
نه دل بود که نباشد بطاعت تو رهین
❈۱۷❈
حسد برد همه تن بر جبین خادم تو
ز بهر آنکه نهد پیش تو بخاک جبین
خدایگانا تو مهر دوستان بگذار
که روزگار خود از دشمنان گذارد کین
❈۱۸❈
همیشه تا فلک و آسمان بود گردان
بود ز گردش او گردش شهور و سنین
براستی بگرای و بمردمی ببسیج
بمهتری بسگال و بخسروی بنشین
❈۱۹❈
مباد هر که نخواندت شاه ، جز بنده
مباد هر که نخواهدت شاد ، جز غمگین
تراست بخشش و گیتی ، تراست دولت و روز
ببخش نعمت و گیتی بگیر و روز گزین
کامنت ها