عنصری:آمد ای شاه دوش ناگاهان فیلسوفی به نزد من مهمان
❈۱❈
آمد ای شاه دوش ناگاهان
فیلسوفی به نزد من مهمان
پاک چون رای تو ز دوده خرد
تیز چون تیغ برگشاده زبان
❈۲❈
گفت با من ز هر دری و شنید
از کم و بیش و آشکار و نهان
از علوم و کلام، وز تفسیر
از نجوم و طبایع حیوان
❈۳❈
هر چه پرسید دادمش پاسخ
به حد طاقت و حد امکان
گفت هر دانشی کزو جزوی
بشنوی آن دگر شود آسان
❈۴❈
از لغز گفت خواهمت لختی
تا چه داری بیان آن به بیان
علم آموخته توان گفتن
غرض خلق و یافتن نتوان
❈۵❈
گفتم او را که من به فکرت تو
بر رسم گر [مرا] دهی تو نشان
گفت آن چیست آن سوار که هست
از دلش مرکب و ز گل میدان
❈۶❈
پیش نرگس همیکند بازی
گرد سنبل همیکند جولان
گاه بر پرنیان کشد لشکر
گاه بر ارغوان زند چوگان
❈۷❈
گفتم او را بلی بدین صفت است
حلقۀ زلف خفتۀ جانان
گفت پس چیست آن سپیدی سیم
شبه اندر نساخته همیان
❈۸❈
نرگس صورتی چو بادامی
گرد او تیر و گرد تیر کمان
گفتم این وصف چشم جانانست
چشم نه، بلکه نرگس فتان
❈۹❈
گفت پس چیست آنکه هستی او
نپذیرد به نیستیش گمان
ناپدیدی پدید، هستی نیست
رامش جان و اندرو مرجان
❈۱۰❈
گفتمش کاین دهان یار منست
داده بر درد دلشده برهان
گفت پس چیست آن دو تاریکی
که بیاراست روشنائی از آن
❈۱۱❈
به سر سرو بر گریبانش
دامنش بر زمین فکنده کشان
به درازی چو دهر در گردون
به سیاهی چو عشق در هجران
❈۱۲❈
گفتم آن و وصف [از] دو گیسوی اوست
کش دهم مشک و گونۀ قطران
گفت پس چیست آنکه روی زمین
همه بگرفت از آن کران به کران
❈۱۳❈
راست چون روشنائی خورشید
زو جهان پرّ و ناگرفته جهان
گفتم این جاه صاحب الجیش
که گرفته ست طول و عرض جهان
کامنت ها