عرفی:زهی لوای نبوت ز نسبتت منصور مزاج عشق زآمیزش دلت رنجور
❈۱❈
زهی لوای نبوت ز نسبتت منصور
مزاج عشق زآمیزش دلت رنجور
بنور و سایه چو امر سکون و سیر کنی
زمانه فاصله یابد میان سایه و نور
❈۲❈
بباغ طبع تو بر اوج استفاده فیض
همای عقل طلبکار سایه عصفور
هدایت تو نماید بچشم صورت بین
هرآنچه در حرم ایزدی بود مستور
❈۳❈
ز نور ناصیه ات ماه گر ضیا گیرد
به آفتاب دهد نسخه سنین و شهور
از آن نفس که برون داده اند گوهر تو
بگنج صنع نمانده تعلق گنجور
❈۴❈
شعاع شعله قهر تو گرفتد بسحاب
رماد برق شود سرمه صبا و دبور
اگر چه هست مبرهن که درمسیر وجود
مؤثرند صفات اله بی مأثور
❈۵❈
عداوت تو مبادا که از تأثر آن
مزاج حلم خداوند میشود محرور
اجل رسید چو نامت بجبهه بنویسد
خجل شود زنگه گردنش اجل از دور
❈۶❈
ز سرکلاه حکومت بدامن تو نهاد
قضا که هست دو عالم بحکم او مجبور
که این کلاه بسرمان و گوشه برشکنش
که درد وکون تویی آمر و منم مأمور
❈۷❈
بعهد حکم تو امر قضا چنان منسوخ
که از نزول کلام مجید حکم زبور
اگر ز روی ضمیرت نقاب برخیزد
برنگ سایه شود آفتاب چشمه نور
❈۸❈
شها تویی که زکات بضاعت کرمت
دوکون را زگرانمایگی کند معمور
منم که کرده ام از ننگ شرکت نوعی
نصیب فرقه انسان هزارگونه قصور
❈۹❈
ز روزگار من آثار یأس می تابد
چو حالت سنوات از مآثر مأجور
تنزل عملم گر شود نصیب ریاض
بطبع بر اثر غورگی رود انگور
❈۱۰❈
ز حرص نعمت عصیان که زهر معنویست
بدون صوم کند نفس زله بند سحور
بشوی روی سیاهم ز آب احسانت
که تیرگی برد از چهره شب دیجور
❈۱۱❈
بس است صاحب اعمال ناسزا بودن
چه احتیاج که کس جاودان بود مقهور
نعوذ بالله اگر روز حشر طی نکند
شفاعت تو عمل نامه اناث و ذکور
❈۱۲❈
ز شرم کثرت عصیان من برعشه فتد
حسابگاه قیامت چو ارض نیشابور
دم سؤال که از تاب انفعال شود
نفس شکسته گلو از زمانه مغرور
❈۱۳❈
امید هست که مهر لب سؤال شود
عنایتت که چو عصیان ماست نامحصور
اگر به پنجه خورشید دل بیفشارم
بجای خون زمشامش چکدشب دیجور
❈۱۴❈
وفا نمیکند امید مغفرت با یأس
نه ز آنکه عفو الهی نساردم مغفور
ز طول معصیت استغفرالله اندیشم
که گرد قصر نشیند بذیل عفو غفور
❈۱۵❈
همین بس است اگر ناجیم اگر مغضوب
که با ولای تو فردا همی شوم محشور
بعون نعمت عشق تو فارغم ز نعیم
نه جوی شیر شناسم نه طارم انگور
❈۱۶❈
ز عود مهر وگلاب وفاست عنصر من
اگر برفتن دوزخ همی شوم مأمور
ببزم جنتیان انجمن طراز بهشت
ز دود آتش دوزخ برد بخار بخور
❈۱۷❈
ز کوه مهر تو حاشا اگر دهم بطباع
کند بباده تبسم طبیعت کافور
محبت تو ندارد بسینه ام داغی
که هست سوده الماس و معنی ناسور
❈۱۸❈
تویی که کرده ضمیرت ز روی شاهد عقل
به آستین هدایت غبار غفلت دور
ز مستی می تلخ حمایتت در چین
بسی پیاله شکستند بر سر فغفور
❈۱۹❈
اگر ز نشئه طبعم اثر بباغ رسد
سبوی می دمد از جای دانه انگور
منم که از اثر حسن طبع من قلمی است
که بر صحیفه کند رازهای دل مستور
❈۲۰❈
سزد که بی اثر رنگ و بی تحرک دست
بروی صفحه نگارد مثال صورت حور
برون کنند ملایک سر از دریچه عرش
دمی که شاهد طبعم کند بسدره عبور
❈۲۱❈
بیک لباس نگنجد بجوهر اول
ز ازدحام معانی ز کبریای شعور
بخوان بر اهل فناشعر من ضرورت نیست
که منت دم عیسی کشند یا دم صور
❈۲۲❈
حسود جاه تو بادا از شاهد مقصود
چو دست جود تو او وصل آستین مهجور
شبی ز دولت رؤیای افتخار رسل
علم بعرش زدم در میان خواب و شعور
❈۲۳❈
خمیر مایه این سر قصیده آن رؤیاست
که شاخ و برگ فزودش زبان من چو طیور
کسی گمان نبرد کز برای زینت شعر
بر اصل خواب فزودم که نیست این منظور
❈۲۴❈
لذیذ بود حکایت درازتر گفتم
چنانکه حرف عصا گفت موسی اندر طور
همیشه تا جگر خونچکان گمراهان
بود ز نشتر شرم آشیانه زنبور
❈۲۵❈
خرابه دل مجروح امتان تو باد
ز نوشد روی الطاف شاملت معمور
کامنت ها