عرفی:تابازم از وصال جدا کرد روزگار با روزگار شوق چهها کرد روزگار
❈۱❈
تابازم از وصال جدا کرد روزگار
با روزگار شوق چهها کرد روزگار
آن دست را که بر نفکندی حجاب وصل
بند قبای هجر گشا کرد روزگار
❈۲❈
آن جنس های فتنه که در شهر غم خرید
قحط متاع بود ، عطا کرد روزگار
آن چشمه های زهر که در باغ فتنه بود
درکار بیخ مهر گیا کرد روزگار
❈۳❈
چون من ستم خری سر بازار او نداشت
زودم فروخت حیف خطا کرد روزگار
دردم بکشوریکه عنان اثر فکند
بیمار را بمرگ دوا کرد روزگار
❈۴❈
از بوی تلخ ، سوخت دماغ امید و یأس
زهری که در پیاله ما کرد روزگار
در بزم ما زشعبه و آوازه ملال
هر نغمه ای که داشت ادا کرد روزگار
❈۵❈
ای دل کلاه کج نه و بر یأس تکیه زن
کت جامه امید قبا کرد روزگار
ای دل پیاله درکش و مستی زیاده کن
کت زهر هجر تشنه فزا کرد روزگار
❈۶❈
آن دست را که رو ننمودی به آستین
دامان سعی گیر دعا کرد روزگار
آن مست را که بوسه ندادی بدست وصل
در پای مژده میر صبا کرد روزگار
❈۷❈
هر وعده جفا که بکونین کرده بود
با ما ز روی مهر وفا کرد روزگار
هر ناوکی که زد بشهیدان کربلا
زخمش نثار سینه ما کرد روزگار
❈۸❈
درج امید و گنج دعا را گهر نماند
دست دلم بجیب رضا کرد روزگار
عرفی بحیرتیم که بی نسبت گناه
ما را اسیر تیغ جفا کرد روزگار
❈۹❈
آخر نه در حمایت الطاف داوریم
ظلمی چنین صریح چرا کرد روزگار
ما را مگر زجمله اعدای او شمرد
وین ظلم بر سبیل جزا کرد روزگار
❈۱۰❈
فرزانه خانخانان کز فر دولتش
خجلت نصیب ظل هما کرد روزگار
در هر کجا مبارز عدلش کمر ببست
تیغ از میان حادثه وا کرد روزگار
❈۱۱❈
از آرزوی سایه ایوان رفعتش
تعمیر ارتفاع ثنا کرد روزگار
هم روزنامه دار نصیب حسود وی
فتوی نویس خوف و رجا کرد روزگار
❈۱۲❈
هم چهره مسا و صباح حسود وی
اندوده صباح و مسا کرد روزگار
ای عدل پروری که بحکم عتاب تو
اجال را برید فنا کرد روزگار
❈۱۳❈
در روزگار قهر تو معموره ای که ساخت
در تحت ظل جغد بنا کرد روزگار
در آفتاب لطف تو رنگ زریر را
بالانشین رنگ حنا کرد روزگار
❈۱۴❈
با التفات عام تو گرد کساد را
آرایش متاع دعا کرد روزگار
میخواست تحفه تو کند باغ خلد را
از روی همت تو حیا کرد روزگار
❈۱۵❈
گلزار وصل شاهد عمرت بدست کرد
بربخت خود چه پایه ثنا کرد روزگار
شکل محبت تو ز چشمش نمیرود
از بس نطر به آینه ها کرد روزگار
❈۱۶❈
با ازدحام جاه تو زآنسوی لا مکان
تاکید بر عموم ملا کرد روزگار
برهان دهر سوز عتاب تو میگذشت
تسلیم در ثبوت خلا کرد روزگار
❈۱۷❈
صیت افاضت تو بشهری که ره نیافت
خاشاک در دهان صبا کرد روزگار
امرت بمصلحت قدمی گر بسنگ زد
دستار در گلوی قضا کرد روزگار
❈۱۸❈
فرزانه داورا؛ نفسی گوش کن ز لطف
تا بشمرد رهی که چها کرد روزگار
آورد روی بندگی مابدلبری
ما را درم خرید بلا کرد روزگار
❈۱۹❈
شوخی که با وجود وی از بیم فرقتش
از بهر جان خویش دعا کرد روزگار
در مصر حسن تو نستانند رایگان
کنعان صدف دری که بها کرد روزگار
❈۲۰❈
عمری کرشمه اش بشکست دلم گماشت
اما بر آن کرشمه جفا کرد روزگار
آمیزشی چو شیر و شکر داد عاقبت
ما را ز هم بحیله جدا کرد روزگار
❈۲۱❈
هم روزگار داغ شود گر بیان کنم
آنها که در میانه ما کرد روزگار
گفتم چنان مکن که شکایت برم بچرخ
خندید و خیل فتنه دو تا کرد روزگار
❈۲۲❈
چون گفتمش که شکوه بداور همی برم
آغاز عجز کرد و ابا کرد روزگار
چون فتنه های رفته شمردم بدامنش
شرمنده گشت و وعده وفا کرد روزگار
❈۲۳❈
گفتم بقای دوستیت نیست باورم
عدل ترا ضمان بقا کرد روزگار
هر فتنه ای که باز نمودم که این مکن
صوت نعم قرین صدا کرد روزگار
❈۲۴❈
هر مطلبی که پیش گرفتم که این برآر
بنیاد جمع برگ و نوا کرد روزگار
القصه نام داور ایام چون شنید
صد عجز،بهر صلح و صفا کرد روزگار
❈۲۵❈
عرفی دعای داور ما کن که نام او
بشنود و حاجت تو روا کرد روزگار
تا در زمان خاک نشینان ملک یاس
گویند جور کرد و جفا کرد روزگار
❈۲۶❈
آوازه دیار مرادت جز این مباد
کاینک هزار قصر بنا کرد روزگار
کامنت ها