عرفی:ای داشته در سایه هم تیغ و قلم را وی ساخته آرایش هم حلم و کرم را
❈۱❈
ای داشته در سایه هم تیغ و قلم را
وی ساخته آرایش هم حلم و کرم را
جم مرتبه ، داری زمان کز اثر نطق
چون گل همگی گوش کند جذر اصم را
❈۲❈
این جام که از رای منیر تو فلک ساخت
زودا که کند غنچه گل شهرت جم را
یک شیوه شناسد غضبت عفو ومکافات
یک نغمه شمارد کرمت لا و نعم را
❈۳❈
جاوید همی بخشد و از مایه نکاهد
رشح قلمت ثروت اصناف امم را
گنجینه احسانش ، تنگ مایه نگردد
گر تا ابد انعام دهد صفر رقم را
❈۴❈
چرخ از شرف خاک درت ساخت طلسمی
کز درگهت آنسو نبود راه قسم را
نگرفت ز انصاف تو در معرکه لاف
شادی طرف شادی و غم جانب غم را
❈۵❈
گر بشنود از دهر که مردود کف تست
بیرون فکند سکه ز آغوش ،درم را
تا گوهر ذاتت ز حوادث بشمردند
صدگونه تملق زحدوث است قدم را
❈۶❈
آگه نیم از شبه تودانم که نزاد است
دوشیزه ای از دوده شبه تو عدم را
از عدل توگر طبع چنین معتدل آید
آن عهد رسد عالم فرتوت دژم را
❈۷❈
کز گم شدگی درقلم وهم نماند
امکان رقم صورت مفهوم هرم را
گر جاه حسودت بهنر هندسی افتد
در مرتبه نقصان رسد از صفر رقم را
❈۸❈
بد خواه تو خوشدل که بوی چرخ بصلح است
غافل که کشد آشتی گرگ غنم را
هر تشنه که لب ماند بر او ، آب لبش ده
از بسکه فشرده است کف جودتو، یم را
❈۹❈
از بسکه کف راد تو بی فاصله بخش است
در جود تو ، نی راه بودبیش و نه کم را
دست تو زبس الفتشان داد بیک جای
درمنصب هم دخل بود تیغ و قلم را
❈۱۰❈
آنروز که ایثار شجاعت نگذارد
بی بهره زتیغت مگرآهوی حرم را
هر عطسه که از مغز کمان تو گشاید
ریزد بگریبان بقا خون عدم را
❈۱۱❈
آنجا که نهیب توبتب لرزه کشد عام
اعمی متحرک نگرد نبض سقم را
سلطان غم از عدل توبگریخته بگذاشت
در سینه اعدای تو اوتاد خیم را
❈۱۲❈
از بسکه بود یاد تو در طینت اشیا
نسیان تو شرمنده کند شهرت جم را
افلاک در آغوش مشیت بنهادند
از بیع تمنای تو قانون سلم را
❈۱۳❈
در کارگه عدل تو از بس هنر آموخت
عدل تو بفرزندی ، برداشت ستم را
از بسکه ز، رای توستد داروی صحت
عیسی بطبابت بنشانید سقم را
❈۱۴❈
ردمی کند اسباب هرم بخت تو ترسم
کز زلف بت من برد آرایش خم را
از بسکه حسد جمع کند سینه خصمت
از سینه افلاک برد گوی ورم را
❈۱۵❈
خصمت چو ز روبه صفتی لابه گراید
از سردی او تب شکند شیر اجم را
زد کوس حیات ابدی خصم توچون دید
سرمایه هستی ز وجود تو عدم را
❈۱۶❈
تقدیر پی کاهش اجزای وجودش
اکسیر فنا داد گداز شکر غم را
رامشگر عدل تو صد آهنگ مخالف
بنواز دونی کوک کند زیر نه بم را
❈۱۷❈
محویست عدیل توکه درگم شدن او
دخلی نبود ماحی نسیان وعدم را
ای آنکه در ایام ستایشگری تو
صوفی شمرد عیب تگهبانی دم را
❈۱۸❈
بخرام ونظر کن که بجولانگه مدحت
حور قلمم زاده گلستان ارم را
مدح تو کجا باده نطقم بکف آرد
آنجا اثر نوش بود نشئه سم را
❈۱۹❈
انصاف بده بوالفرج و انوری امروز
بهر چه غنیمت نشمارند عدم را
بسم اله از اعجاز نفس جان دهشان باز
تا من قلم اندازم و گیرند قلم را
❈۲۰❈
اول ره این نظم خود ایشان بسپردند
پس باز نمودیم بهم منزل هم را
بالله که نه لافو نه گزاف آیه صدقست
حاسد بودآن کو، شمرد کذب قسم را
❈۲۱❈
زین دست مرا داشتی آن عالم انصاف
کز رحلت خود داد شرف ملک قدم را
معیار سخن بود تو هم گنج تمیزی
دیگر چه توان گفت ببین معجز دم را
❈۲۲❈
چندان که درت را بود از نسبت من عار
از نسبت من فخر بود ملک عجم را
من مدحگرم لیک نه هرجایی و طامع
گردن ننهم منت هر بذل و کرم را
❈۲۳❈
دستان نزند بلبل من بر گل هر شاخ
باید گل خورشید نه این صوت و نغم را
یک منعم و یک نعمت و یک منت و یک شکر
صد شکر که تقدیر چنین رانده قلم را
❈۲۴❈
گر جاهلی آوازه دهد این چه ترانه است
حاجت ببر از یاد چه بسیار و چه کم را
گویم که برو، ژاژ مخا ، باد مپیما
این پایه مسلم نبود حاتم و جم را
❈۲۵❈
امکان بود امکان که همه عجز و نیاز است
سرمایه فطرت چه سلاطین چه خدم را
سلطان و گدا در طلب جامه و نانند
تا باز بگیرند جسد را و شکم را
❈۲۶❈
ممکن هنرش چیست ز یک در طلبیدن
عیبش چه بهر در شدن ایثار نعم را
یارب مده این عیب که زحمت ندهم باز
در زیور این زشت، براهین و حکم را
❈۲۷❈
عرفی همه لافی بدعا، تیز قلم شو
بشتاب که میدان نشود تنگ رقم را
تا از کشش خواهش آویزش مقصود
طبع که بی جاده بود آزو کرم را
❈۲۸❈
در خواهش عمر تو ابد باد موله
زآویزش عهد تو شرف باد قدم را
صنعتگهشان چشم و دل خصم تو بادا
تا صنعت تحلیل بود آتش و نم را
کامنت ها