عرفی:این بارگاه کیست که گویند بی هراس کای اوج عرش سطح حضیض ترا مماس
❈۱❈
این بارگاه کیست که گویند بی هراس
کای اوج عرش سطح حضیض ترا مماس
منقار بند کرده ز سستی هزار جا
تا اولین دریچه آن طایر قیاس
❈۲❈
آورده گوشوار مرصع بهدیه عرش
کز وی علوشان بستاند بالتماس
نی سایه اش لباس ببر کرده از علو
نی کرده نور مهر زر اندودیش لباس
❈۳❈
از بسکه نور بارد ازو در حوالیش
خورشید روشنی کند از سایه اقتباس
گر بشنود نسیم هوای حریم او
بر مغز نوبهار هجوم آورد عطاس
❈۴❈
گفت آسمان مرا که بگو این چه منظور است
کز رفعتش نه وهم نشان داد و نه قیاس
گفتم که عرش نیست زجاج است و لب گزید
گفتا نعوذبالله از این طبع دون اساس
❈۵❈
شرمی بکن چه عرش، چه کرسی ، نه بارها
گفتم بصرفه حرف زن ای پایه ناشناس
این قصر جاه واسطه آفرینش است
یعنی علی، جهان معانی، امام ناس
❈۶❈
آنجا که لطف او عمل کیمیا کند
زر دارد التماس طلائیت از نحاس
معجونی از بلاهت خصم و شعور اوست
کیفیتی که کرده قضا نام آن نعاس
❈۷❈
ای از شمیم جعد عروسان خلق تو
پیچیده در مشام نسیم صبا عطاس
نه اطلس فلک نشود عطف دامنش
برقد کبریای تو دوزند اگر لباس
❈۸❈
دشمن چو یافت حزم ترا گفت بازحل
چون بخت من بخواب که فارغ شدی ز پاس
باصیقل ضمیر تو چون عکس آینه
مرئی شود ز ظل بدن ، صورت حواس
❈۹❈
لیل و نهار نسبتشان منعکس شود
گر مه ضیا کند ز ضمیر تو اقتباس
زلفین مهوشان نپذیرند صید دل
عفو تو عام سازد اگر منع احتباس
❈۱۰❈
حفظ تو گرندای امان در دهد به بحر
شاید که سطح آب شود شعله را مماس
گرمابه جهان جلال ترا بود
از مهر و ماه جام وز هفتم سپهر طاس
❈۱۱❈
جاه ترا سپهر سمندی بود که هست
از آفتاب شعشعه در گردنش قطاس
شاها منم که چون فرس طبع زین کنم
گیرد بدوش غاشیه عجز ، بو فراس
❈۱۲❈
فرماندهی نداشته چون من جهان نظم
این حرف با ظهیر توان گفت بی هراس
طرز کلام غیر کجا وین روش کجا
نسناس را کسی نشمارد ز نوع ناس
❈۱۳❈
درشعر من چه کار کند ناخن حسود
بس فارغ است خوشه پروین ز جورداس
نظم حسود و شعر مرا در میان بود
بعدی که واقع است میان امید و یأس
❈۱۴❈
عرفی بس است بیهده بهر دعا بر آر
نزد خدای جل و علا دست التماس
لبریز باد جام حیات موافقت
تا هست گرم دوره این واژگونه طاس
❈۱۵❈
بی خوشه باد کشت مراد مخالفت
چندانکه دانه آرد شود در دهان آس
کامنت ها