عرفی:صبحدم کز دریچه ادراک نگرستم به ساحت افلاک
❈۱❈
صبحدم کز دریچه ادراک
نگرستم به ساحت افلاک
شاهد طبع خویشتن دیدم
رسته از قید آب و آتش و خاک
❈۲❈
بند برقع گشاده و سرمست
نیم پوشیده حله دیباک
گاه اندیشمند و حیران وش
گه عبارت نورد و زمزمه ناک
❈۳❈
گاه چین یرجبین و از نایافت
زده بر فهم طعنه امساک
گاه ابرو گشاده از دریافت
غزل شکر خوانده بر ادراک
❈۴❈
حله لفظ بر قد معنی
صد روش دوختی و کردی چاک
گوهر نیم سفته را هر دم
سونش از گرد بیش گردی پاک
❈۵❈
رفتم آهسته پیش و بنمودم
خویش را در مقام استدراک
خنده آمیز و چین بابرو گفت
کای کهن محرم من و ادراک
❈۶❈
چیست کاندر چنین دم آوردی
که نفس راست از شداید پاک
گفتمش عفو کن که ممکن نیست
از تو دوری باحتمال هلاک
❈۷❈
تویی امروز در ممالک فضل
ناگزیر طبایع ادراک
نطق ما گوش و گوش ما هوشت
تا گرفتی بنطق عرصه خاک
❈۸❈
روی اندیشه از تو در مقصود
طره دانش از تو در پیچاک
داری اندیشه ای بگوی و مپوش
محرمم خود تو از که داری باک
❈۹❈
تلخ شدگفت ابنت حدس آتگه
از سمک لاف فضل تا بسماک
این ندعید است و من نه مادح میر
او نه صراف نظم و من سباک
❈۱۰❈
روشن است این که بی ثناش امروز
کار اندیشه میکشد بهلاک
باز گفتم دلیر و شرم زده
کای تو گلزار فضل و ما خاشاک
❈۱۱❈
لطف کن تا ببینم آن معجون
شهدش افزون تر است یا تریاک
بپذیرفت چون از آن تلخی
اندکی گشته بود خجلت ناک
❈۱۲❈
مطلعش گوئیا بلند نبود
چنک در بیت اسم زد چالاک
میر ابوالفتح آنکه از قلمش
لؤلؤ آید برون چو خوشه تاک
❈۱۳❈
گوهرش دست برده از دریا
سایه اش نور بسته برفتراک
قهر او بی ستم برانگیزد
فعل زهر از طبیعت تریاک
❈۱۴❈
جود او بی نفاق بنماید
نام حاتم ز نامه امساک
چون دمد لطف او درآتش دم
ماهی از کوره برکشد سکاک
❈۱۵❈
چون کند نام او بخاتم نقش
خامه دزدد عطارد از حکاک
عرش در فرش خانه قدرش
آستان را گزیده بر افلاک
❈۱۶❈
چرخ در ملک نامه عزش
حرکت را نوشته از املاک
رمح او کز انامل عدل است
هفت اندام ظلم را شباک
❈۱۷❈
بخت او کز نژاد توفیق است
زر و سیم مراد راسباک
جبروتش نپوشد آن نعلین
که زقوس النهار یافت شراک
❈۱۸❈
آسمان در رفاقت عزش
بتواضع کند بچرخ سواک
چرخ در عرض لشکرش میگفت
هست بهرام رزم اورا شاک
❈۱۹❈
دست مظلوم راچو کرد دراز
صد شبیخون بشعله زد خاشاک
ای ابد را بعهدت استظهار
وی ازل را بعلمت استمساک
❈۲۰❈
بزمگاه تو حجله یوسف
رزمگاه تو شانه ضحاک
از خم مدت تو جام نخست
جرعه ای دور آخر افلاک
❈۲۱❈
از نشاط زمانه تو خجل
نشئه روز اول تریاک
بذل گوهر بس است از حد رفت
شورش بحر ممسک غراک
❈۲۲❈
فقر از زر غنا شد اکنون بس
کاوش کان کاسب کاواک
بر حسود تو رحم جایز بود
گر نمی بود احتمال هلاک
❈۲۳❈
دست رفعت دراز کن تاچند
کهنه دلق فلک نگردد چاک
داورا عرفی از از ثنای تو رفت
از حضیض سمک بر اوج سماک
❈۲۴❈
معنی از کلک او چنان بارد
که سوانح ز گردش افلاک
زد در آن بحر غوطه کز آتش
بوالفرج را نشد گلو نمناک
❈۲۵❈
بدعا میرود کنون که دهد
خصم را زهر و دوست را تریاک
تا توان گفت زهره را رقاص
تا توان گفت غنچه را ضحاک
❈۲۶❈
رقص عیش تو باد گردش چرخ
گور خصم تو باد خنده خاک
کامنت ها