عرفی:چیست آن جوهر هدایت فن آسمان مولد و زمین مسکن
❈۱❈
چیست آن جوهر هدایت فن
آسمان مولد و زمین مسکن
شوخ آیینه روی روشندل
رند ژولیده موی تر دامن
❈۲❈
سوزش در حراست رشته
رشته اش درسیاست سوزن
گردنش تا بفرق سیمابی
سیم ساق است پای تا گردن
❈۳❈
چون عروسان هند دردم رقص
ازدم گیسویش چکد روغن
چون زر قلب شاهد دنیا
چهره تاریک و برقعش روشن
❈۴❈
نوزد باد ، لاله حمر است
بوزد ، هست غنچه سوسن
کیمیایی است گوهر تاجش
که ازو زر شود مس و آهن
❈۵❈
عزت تاج او بیفزاید
جلوه طلعت سهیل یمن
جوهر هیکلش هیولایی است
در قبول صور چو جوهر ظن
❈۶❈
جامه اش گاه سبز و گاه سپید
چهره اش روز تیره شب روشن
گیسویش نورباف چون مریم
ابرویش چون هلال چشمک زن
❈۷❈
هم زباد صبا شود جوزا
هم زبرف صفا سهیل یمن
ماهتابی است بر درفش کیان
آفتابش چه تیروچه بهمن
❈۸❈
قصب ماهتاب او ، اکسون
شرف آفتاب او ایمن
گه گهی از میان تاج خروس
برفشاند بفرق خود ارزن
❈۹❈
زندگانیش مردن شبگیر
دیده بانیش کوری رهزن
دسته هاون طلاست ولی
سوده آن سر که نیست در هاون
❈۱۰❈
زاهد آسا زدانه های سرشک
سبحه آویخته است در گردن
هم شکفته ست درمصیبت و سور
هم برهنه است در دی و بهمن
❈۱۱❈
شاه تیر جهاز زرین است
بر سرش موج نور سایه فکن
راز دل بر زبان چو میآرد
مستفیدند زیرک و کودن
❈۱۲❈
چو بخلوت زبان بجنباند
راز بیرون فشاند از روزن
معنیش روح موسی عمران
صورتش نخل وادی ایمن
❈۱۳❈
صوفیان گرد او نشسته بذوق
همه سبوح گوی و یا رب زن
روز بر هم فشرده مژگان لیک
شب گشاده ست دیده روشن
❈۱۴❈
چون شکر مشربان هندستان
کله زر تار و چرب پیراهن
چون بمیرد تنش نفرساید
زنده گردد بکاهش سروتن
❈۱۵❈
با همه حدت و حرارت طبع
دامنش پرشود زآب دهن
خرمن از سنگ آس گر باشد
بر زبان آرد می کند خرمن
❈۱۶❈
پدرش مهر و مادرش مه لیک
شب گشاده است دیده روشن
بزبان خندد ، از گلو گرید
خنده تا فرق ، گریه تا دامن
❈۱۷❈
گریه از شوق دیدن خورشید
خنده از عیش بزم شاه زمن
شاخ گندم که دیده خوشه زر
اینک از بزم شه ببین روشن
❈۱۸❈
گریه و خنده اش گدازش عمر
همچو اعدای شاه قلب شکن
جوهرش در حریم خاطر شاه
ماه نخشب بود چه بیژن
❈۱۹❈
همچو انگشت پنجه خورشید
صد اشارت کند بشاه زمن
شاه اکبر که هست ترکیبش
نور خورشید سایه ذوالمن
❈۲۰❈
شاه چین و حبش غلام تواند
دور زین آستان اسیر محن
زآن نوشته است عبده بفداه
بدیار تو ملک چین و ختن
❈۲۱❈
بلبل باغ عمر دشمن تو
نزند نغمه ای بجز شیون
مرغ جاهش بزیر شهپر حکم
از بدخشان گرفته تا ، بدکن
❈۲۲❈
بگذراند چو رشته حکمش
آسمان را زچشمه سوزن
عدل او را بعدل نوشروان
کی بسنجد سپهر نادره فن
❈۲۳❈
این بسنجد کسی که نشناسد
صافی جام جم ز دردی دن
نطفه دشمنش بصلب پدر
داده پیوند تار و پود کفن
❈۲۴❈
تا ارادی بود جفای سفر
تا طبیعی بود هوای وطن
وطنم آستان جاه تو باد
تا نکرده است جان سفر ز بدن
❈۲۵❈
خاطرش بحر فیض را معبر
گوهرش سر غیب را معدن
هر که را لطف او حیات دهد
نوبت جامه کی رسد بکفن
❈۲۶❈
نصب را روی بخت او مرآت
عزل را بخت خصم او مدفن
ای غبار حریم حرمت تو
عطر پیراهن عروس چمن
کامنت ها