عرفی:زهی وفای تو همسایه پشیمانی نگاه گرم تو تکلیف نامسلمانی
❈۱❈
زهی وفای تو همسایه پشیمانی
نگاه گرم تو تکلیف نامسلمانی
متاع حسن تو سرمایه تهیدستی
خیال زلف تو مجموعه پریشانی
❈۲❈
لب تو جرعه ده باده دل آشوبی
غم تو شانه کش طره تن آسانی
گل کرشمه بخندد چو چشم بازکنی
بهار عشوه بریزد چو رخ بپوشانی
❈۳❈
زدین خویش سوالش کنند در محشر
کسی که عشق تو نگزید بر مسلمانی
چنین که لشکری از ( مرغ نامه بر) دارم
مرا سزد که کنم دعوی سلیمانی
❈۴❈
بسی نوشت و نیامد جواب نامه دوست
قلم که دست زمن میبرد بگریانی
چه دست درخم اندیشه میزند دیگر
مگر بجوش درآمد شراب روحانی
❈۵❈
بلی چوسینه الهام و وحی میجوشد
ز شوق انجمن فهم میرزا خانی
زفر عدل وی امروز یک بها دارد
متاع نوشروانی و خان خانانی
❈۶❈
بعون مکرمت او نیاز کاسه تهی
زفقر تا بغنا میبرد بمهمانی
دمی که دست برآرد زآستین جودش
بچشم آز کند موج بحر سوهانی
❈۷❈
بعهد او شعرا در صفات زلف بتان
کنند نقل بجمعیت از پریشانی
ز سهم او که نیارد فشاندگرد فتور
فلک بدامن احوال انسی و جانی
❈۸❈
کند ز حیله برای گزیدن مردم
بگاه مستی از و التماس ترخانی
بوصف رایش اگر خامه زن شوم گردد
اناملم همگی چون هلال نورانی
❈۹❈
هوای وصف کمندش بخاطرم زد موج
گره شد افعی اندیشه ام ز پیچانی
دل حسود ز ویران ترست زان موضع
که در زمانه جود تو میکند کانی
❈۱۰❈
تو زیب محفل و من بینمت که در میدان
سر زمانه بفتراک بسته میرانی
نهال بخت تو در گلشنی بود سر سبز
که راه کاهکشانش کند خیابانی
❈۱۱❈
چو سدره ریشه دوانیده در جهات آید
درخت عمر تو در چار باغ ارکانی
زحد گذشته حد خدمت فلک ترسم
که زیر مسند خویشش چو عرش بنشانی
❈۱۲❈
زمانه جمع کندشش جهت بیک جانب
اگر تو رخش حکومت بیک جهت رانی
سمند دولت جاویدیت که در هر گام
بساط کون و مکان بایدش بمیدانی
❈۱۳❈
برهنه پا و سرآید ابد بدنبالش
اگر عنانش بسوی ازل بگردانی
بخرق عادت اگر ملتفت شوی شاید
که کنه خویش در ادراک عقل گنجانی
❈۱۴❈
شجاعت تو ولینعمتی بود که کند
بمطبخش جگر شیر شرزه بریانی
چو عرض معجزه را تربیت دهی شاید
که سایه در بغل آفتاب بالانی
❈۱۵❈
چو رخش کینه بتازی بروزگار سزد
که گرد تخت ثری بر سپهر بنشانی
قلم براه صلاح تو میرود ورنه
کجا رسد بدو انگشت نی جهانبانی
❈۱۶❈
همان عصای کلیم است خامه تو ولی
صلاح در قلمی دیده نی بثعبانی
رقم کشان یمین و یسار دشمن تو
که می کنند سخن سنجی و قلم رانی
❈۱۷❈
ز بهر شدت خذلان او بدل کردند
طبیعت ملکی را بنفس شیطانی
سه گانه گوهر والانژاد دوده کون
که جنس معدنی و نامیه است و حیوانی
❈۱۸❈
از آن میان وجود وعدم فرود آیند
که صرف رد و قبولیت شود بآسانی
فلک بمردمک آفتاب اگر دیدی
بروز عدل تو حسن زمانه فانی
❈۱۹❈
بمانی از حرکت آفتاب در مطلع
مثال دیده احول بگاه حیرانی
گهر شناسا در پیش پای بین و بسنج
نثار من که بفرق تو باد ارزانی
❈۲۰❈
غلط مسنج و مبین ، پایمال نسیان کن
مباد چیده دگر بار بر سر افشانی
سبک ز چاش بگیری که بس گران گهر است
متاع من که نصیبش مباد ارزانی
❈۲۱❈
قماش دست زد شهروده ز من مطلب
متاع من همه دریایی است و یا کانی
ز بسکه لعل فشاندم بنزد اهل قیاس
یکی است نسبت شیرازی و بدخشانی
❈۲۲❈
بعهد جلوه حسن کلام من ، اندوخت
قبول شاهد نظم کمال نقصانی
کنونکه یافت چومن سرمه سای درشیراز
خرد ز دیده کشد سرمه صفاهانی
❈۲۳❈
بین که تافته ابریشمش چه خامی یافت
زتاب اطلس من شعر باف شروانی
زمانه بین که مرا جلوه داد تا از رشک
بداغ رشک پس از مرگ سوخت خاقانی
❈۲۴❈
گرفت روی زمین جمله آفتاب صفت
بعون تیغ زبان شهرتم بآسانی
بخند ، ای در و دیوار روزگار خراب
که برزمانه زدم تکیه سلیمانی
❈۲۵❈
چو کرم پیله لعابی تنیده ام ببروت
که اصل خلعت دارایی است و خاقانی
ز شوق بوقلمون حله عبارت من
مدام شاهد معنی نمود عریانی
❈۲۶❈
زسحر خامه جادو اثر ، فرستادم
بجای شعر بکاغذ شراب روحانی
بنوش و باک مدار این شراب خامه رسا
که نیست خوردن این باده را پشیمانی
❈۲۷❈
از این شراب گر آلوده دامنی خیزد
بکش که بر تو حرامست پاکدامانی
زمانه خواند فلک بر بیاض دیده نوشت
که این قصیده بیاضی بود نه دیوانی
❈۲۸❈
برآستان تو صد گنج شایگان ریزد
چو آستینت اگر نامه ام بر افشانی
مده براوی ناجنس نامه ام که مرا
در این قصیده بروز کمال ننشانی
❈۲۹❈
مرا زنسبت همدردی کمال غم است
وگرنه شعر چه غم دارد از غلط خوانی
ز همعنانی طبعم بشاعر شروان
بعهد کودکیم ذهن کرده شروانی
❈۳۰❈
کنونکه رتبه حکمت گرفت شعر از من
کند بنسبت این اعتبار یونانی
هنوز هست امیدش که یابد از فیضم
بعون خدمت صاحب خطاب گیلانی
❈۳۱❈
مفرحی که من از بهر روح سازدهم
به انوری نه فلانی دهد نه بهمانی
چه صاحب آنکه در اهمال خدمتش نشنید
قضا ز صورت دیوار عذر بیجانی
❈۳۲❈
همان که هست ترا باروان افلاطون
خطاب لفظی و باوی تکلم جانی
همان که گریه کلکت از آن روا داری
که نوبهار طبیعت برو بخندانی
❈۳۳❈
همان که فرق فلک را بتیغ بشکافد
گرت زحادثه چینی فتد بپیشانی
همان که ابر عتابش چو فتنه بار شود
جهان زحفظ تو خواهد کلاه بارانی
❈۳۴❈
همان که نشکند از هیچ دست طرف کلاه
که تو نثار و فاقی برآن نیفشانی
سخن صریح بگویم حکیم ابوالفتح است
که تو سپهر فضایل مآثرش خوانی
❈۳۵❈
دلیر زانش پرستم که از لیاقت او
گرفته برهمنی سیرت مسلمانی
ذخیره ای نهد از من که مانی از صورت
تمتعی برم از وی که صورت از مانی
❈۳۶❈
از آن ندیده ثنا گویمت که می بینم
ترا و او را یک تن بچشم روحانی
دلیل وحدتم این بس که مدح خود میخواست
مرا به مدح تو فرمود ، گوهر افشانی
❈۳۷❈
تو چون گذر کنی آنجا بنظم رنگینم
که مصرعش چمنی کرد و بیت بستانی
ضمیر وی بمن اینجا نشان دهد هر جا
که ناخنی بزنی یا سری بجنبانی
❈۳۸❈
در این زمین دوسه بیتی گزیده در مدحش
ذخیره دارم از انعامهای ربانی
قصیده ناشده و ناتمام میخوانم
که شوق من بثنا خواندش تو میدانی
❈۳۹❈
تبارک الله از آن گوهر محیط عطا
که از افاضت خود قطره ، کرد عمانی
نه نفس کلی و دریای گوهر دانش
نه عقل اول و استاد جوهر ثانی
❈۴۰❈
عداوتش بگهر سیمیای مصلحتی
عنایتش باثر کیمیای رحمانی
بجای دیو ملک را کند بشیشه اگر
کسی بخلوت خلقش کند پریخوانی
❈۴۱❈
نخست خویشتنت بخشد از گران گهری
چو دست همتش آید بگوهر افشانی
زمانه را و فلک را بوی خطابی بود
نه دوش و دی ، دم اشراق صبح امکانی
❈۴۲❈
زمانه گفت تو پرویز و من ترنج زرم
بکام خود بطرازم چنانکه میدانی
سپهر گفت تو آنی که توسن آنچه منم
براه عجز برانم چنانکه میرانی
❈۴۳❈
شکفته بخت وی و دل شکسته طالع خصم
ندیم میکده و کام جوی زندانی
چو رسم خدمت او عام گشت ، گردون گفت
که داغ صورت چین تازه شد ز بیجانی
❈۴۴❈
زمانه گفت فلک را گهی بیابد ابر
مراتب کف جودش، بگوهر افشانی
فرو گریست که آری گهی که نفس فلک
بعلم جوهر اول رسد ز گردانی
❈۴۵❈
سخن شناسا دیدی و دیده باشی هم
علو پایه من در مقام سحبانی
فلان مربی و من تربیت پذیر این بس
زفضل خود چه زنم لافهای طولانی
❈۴۶❈
دراز شد سخنم جای شرم و تن زدن است
گرفتم آنکه لآلی است جمله عمانی
طریق ذیل چه پویم در این خجالتگاه
که لنک شد خردم را سمند جولانی
❈۴۷❈
ثنای صاحب و مدح تو همچو شیر و شکر
بهم سرشتم و بگرفت شکل و حدانی
نوای لاف و گزافی که سنت شعر است
زدم چنانکه دلم خون شد از پشیمانی
❈۴۸❈
نمی وزد زجهان باد بر دلم هرگز
که زلف شاهد نطقم کند پریشانی
حدیث آب و علف خود بنزد من باداست
که نظم و نثر مرا کرده آبی و نانی
❈۴۹❈
تمام همت و سرتا قدم مراد دلم
اگر دهی نستانم ، دهم چو بستانی
دگر چه مانده؟ دعایی کنون بگو چکنم؟
طلب کنم که نه تحصیل حاصلش خوانی
❈۵۰❈
همیشه نانبود ثانی اقدم از اول
همیشه تا که بود سربتاج ارزانی
ز سایه تاج ده فرق بخت عرفی باد
همای دولت مخدوم اول و ثانی
کامنت ها