عرفی:دمی که لشکر غم صف کشد بخونخواری دلم بناله دهد منصب علمداری
❈۱❈
دمی که لشکر غم صف کشد بخونخواری
دلم بناله دهد منصب علمداری
خراب نرگس مستانه توام که نهد
هزار شیوه مستی بطبع هشیاری
❈۲❈
مریض عشق ترا اشتها از آن بیش است
که بعد مرگ بیاساید از جگرخواری
دلی توجه آن حسن جاودان یابد
که فیض نامیه اش با جگر کند یاری
❈۳❈
هزار چشمه خون سرزند زهر ذره
چو بعد مرگ بخاکم قدم بیفشاری
چنان بشهر دلم جنس درد ارزانست
که بلهوس کندش رغبت خریداری
❈۴❈
زخوش متاعی بازار عشق می ترسم
که دست حسن ببندد کساد بازاری
در آن دیار بسودا رود دلم که دهند
جوی ملال بعمر ابد به بسیاری
❈۵❈
زبس ملال و جدایی تنم ز صحبت جان
چو زخم عشق زمرهم ، تمام بیزاری
بدرد عشق که هرگز بذوق گریه من
نکرد قهقه شوق کبک کهساری
❈۶❈
هوای شهر محبت چنان مرض خیز است
که مرگ بر اثر خود رود ز بیماری
منم خراب عمارت بکشوری که در او
بود بدست خرابی عنان معماری
❈۷❈
چنان بعشق تو درسکر درد بی تابم
که تنگ حوصلگان بیقرار در زاری
زجیب غم که برآرد سرم که طالع من
بخصم شاه دهد مایه نگونساری
❈۸❈
شه سریر سخاوت علی که ابر کفش
بذوق دیده عاشق کند گهر باری
مخالفش چو درآید بزمره اسلام
کند بدست ملک تار سبحه زناری
❈۹❈
نجوم سبعه اگر صیت عدل او شنوند
نهند برگ تساوی بجیب سیاری
بدیده ای که بنوک سنان او نگرد
کند بگاه اعادت نگاه مسماری
❈۱۰❈
زهی جواد که تأثیر نام جان بخشش
نشاند گوهر صحت بفرق بیماری
اگر بعون سبک روحیت عوارض ثقل
ز طبع سلسله حادثات برداری
❈۱۱❈
سزد که حسرت دیدار بر دل عاشق
بگاه نزع شود مایه سبکساری
چو برق عزم تو بر چرخ پرتو اندازد
بدست مهر بسوزد عنان سیاری
❈۱۲❈
جهان بجاه و جلالت بغایتی پرشد
که آسمان حرکت میکند بدشواری
شعاع دیده آن کس که روی خصم تو دید
کند بآینه آفتاب زنگاری
❈۱۳❈
مسیح خلق ترا در زمان ماضی بود
بجیب دلبر کنعان دکان عطاری
نهیب عدل تو در طبع آسمان محیل
که شیشه است لبالب زمردم آزاری
❈۱۴❈
بسان رنگ زلیخا و زلف مشکینش
بروی هم شکند شیوه های طراری
بعهد عدل تو کز بیم رفع امنیت
کنند دل شکنان غمزه را نگهداری
❈۱۵❈
ز روی فتنه خوابیده تا مگس راند
دهد زمانه مگس ران بدست بیداری
تبارک الله آن برق سیر کز دنبال
چو نور سایه بدزدد بگرم رفتاری
❈۱۶❈
سبکروی که زمین را بپویه بنوازد
چو نور سایه او در محل سیاری
برنج خصمت اگر بلهوس درآمیزد
چو پیر عشق شود ناله هوس کاری
❈۱۷❈
بمدح کرده سرایت رموز عشق رواست
گزیرش از سریان نیست علت ساری
منم که طالع فیروز من بگاه عروج
دهد بتخت ثری مایه نگو نساری
❈۱۸❈
فلک بسهوم اگر داد راه بردرکام
کلید عهد بوی بسته عهد مسماری
دلم بعون شکایت زغم تهی نشود
چو نظم من زمعانی بسعی نثاری
❈۱۹❈
زهی شکنجه طالع که مرگ ظلم گرای
ملول گشت و ندارد سرمدد کاری
بزیر تیغ هلاکم ز بار درد رواست
که بار منت مردن کشم بسرباری
❈۲۰❈
بروزگار فریبم سپهر شعبده باز
تنگ متاع شد از جنسهای عیاری
هزار جرعه زهر از لبم فرو ریزد
تبسمی که بطالع کنم بدشواری
❈۲۱❈
خموش عرفی از این شکوه ملال انگیز
زلاف حوصله یادآر و طی کن این زاری
بیان درد دل است این دعای شه نبود
که بی ملال بود با اجابت باری
❈۲۲❈
همیشه تا نفس گرم نیکبختان است
بیک لباس درون با اجابت باری
حسود جاه تو باد از رحمت یزدان
چنان بعید که ناقوسیان زناری
کامنت ها