عرفی:زهر گلی که هوای دلم نقاب گشاد فلک بگلشن حسرت نوشت و داد بباد
❈۱❈
زهر گلی که هوای دلم نقاب گشاد
فلک بگلشن حسرت نوشت و داد بباد
هرآن گره که در آن نقد مدعا بستند
بدامن طلب مدعی نهاد گشاد
❈۲❈
زمانه غیر الم نامه نیست تصنیفش
دلم ز صفحه فهرست بر گرفته سواد
مخند اگر بفسون زمانه دل بستم
نه بهترم ز سلیمان که تکیه زد بر باد
❈۳❈
کدام شهوت از آبای سبعه شد صادر
کدام نطفه که از امهات اربعه زاد
که روزگار بمولود دشمنان توام
دوصد کرشمه نیفشاند در مبارکباد
❈۴❈
چراغ مهر نمیمیردای فلک یک صبح
برویم ار نگشایی دریچه بیداد
چه خیزد از نفس سرد من بهل یک روز
که ز مهریر بجوشد زکوره حداد
❈۵❈
دگر بناله نمیریزم آبروی نفس
که چشمه چشمه از این آب داده ام بر باد
کدام ناله میانش بشعله بربستم
که روزگار بمنع اثر فرو نگشاد
❈۶❈
کدام ناله سرشتم بداغ دل کورا
زمانه در کره زمهریر غوطه نداد
گرفتم آنکه زیاد تو منع دل نکنم
که مهربان شود این عمر نوح و این فریاد
❈۷❈
ببخت بیهنرم آن کند خجالت عجز
که ضعف باده مخل زفاف با داماد
مدار زندگیم بر ملامت است کجاست
دروغ مصلحت آمیز و تیشه فرهاد
❈۸❈
از آن زدست هنرهای خود نمینالم
که بر ظهیر از این شیوه هیچ در نگشاد
بدین صفت که بعهد حیات بگشایند
هار چشمه خون از دلم بپیش عناد
❈۹❈
چه دل گشاید از اینم که بعد من گویند
که بوده است فلان دام اسمه استاد
از اینکه بعد بریدن تمام شانه شود
گره گشاده نگردد زطره شمشاد
❈۱۰❈
بچشم صدق نظر میکنم بهر چه گذشت
جز این صواب نبینم که داردم دلشاد
که در مدایح دو نان طبیعت ملکی
زباغ قدس نبردم بکشت هزل آباد
❈۱۱❈
کنونکه میکنم انشای مدح ، مدح کسیست
که جبرئیل مدیحس فزوده بر اوراد
حکیم عهد ابوالفتح آفتاب هنر
که از دمش رود اعجاز عیسوی بر باد
❈۱۲❈
رماد را شرر قهر او کند شنجرف
جماد را اثر لطف او کند شمشاد
اگر بقصد جلالش روند پایه شمار
که نیم پایه بود ز آن شمار سبع شداد
❈۱۳❈
عجب مدانکه قدم سوده باز پس گردد
هم از بدایت سلم نهایت اعداد
زهی تکون ذات تو زینت امکان
زهی تجلی ذات تو علت ایجاد
❈۱۴❈
بسیر مرتع قدر تو آهوان حرم
بدور سفره خلق تو گربه های زهاد
نثار مقدم اندازه تو چشم ملوک
غبار دامن آوازه تو گوش بلاد
❈۱۵❈
نفاذ امر تو گر پنجه ای زموم کند
کشد انامل وی آتش از دل فولاد
حسود جاه تو صدره زرنگ و بوی هوس
بدستیاری امید بست نقش مراد
❈۱۶❈
زمانه بعد حصول مراد با وی کرد
همان که بعد نظام بهشت با شداد
بباغ طبع تو جوشند طایران بهشت
چنان که فوج مگس بر دکانچه قناد
❈۱۷❈
چو راز دار تو گردد زمردن شیرین
ملال راه نیابد بخاطر فرهاد
اگر صبا بمزاری برد غبار درت
کنند تهنیت از هم بزیر خاک اجساد
❈۱۸❈
بر آسمان نهم ، حکمت ارفشاند پای
بجز دوبعد مبرهن نگردد از ابعاد
بذکر نام تو وقت دعا چو بر گذرد
بشارع نفسم فوج فوج از اعداد
❈۱۹❈
برای رفع تقدم عجب مدان که زند
صف مآت شبیخون بلشکر آحاد
خدایگانا! دارم حکایتی بر لب
که چون مدیح تو نتواندم بلب استاد
❈۲۰❈
خیال بندگیت دوش نقش می بستم
ز روی کسب شرف نی زروی استعداد
که ناگه از دراندیشه خانه شاهد عقل
که شمع خلوت اسرار مبدء است و معاد
❈۲۱❈
کرشمه سنج و تبسم کنان در آمد وگفت
که عید بندگی صاحبت مبارکباد
من از تعجب این حرف دلگشا گفتم
که ای ز لطف کلام تو ملک هزل آباد
❈۲۲❈
نه آسمانم و نی آفتاب و نی بهرام
کزین مطایبه کردم ز ساده لوحی شاد
تو هم زحرف تنگ مایه تر زبان نشوی
بگو که صورت این نکته از چه معنی زاد
❈۲۳❈
جواب داد که این مژده را ، دلیلی نیست
که دست فطرتم آنرابطاق حصر- نهاد
همین نفس، ادب آموز قدسیان جبریل
دریچه حرم قدس را بدیده گشاد
❈۲۴❈
بسوی کاتب اعمال بانگ بر زد وگفت
که ای رقمکش کردار خوب و زشت عباد
بشوی نامه عرفی که ایزد متعال
زبندگان خودش برگزید و کرد آزاد
❈۲۵❈
اگر نه بندگی صاحبت بفال آمد
سبب چه بود که جبریل این ندا در داد
من از متانت برهان بشرم غوطه زدم
شکست بر رخ اندیشه رنگ استعداد
❈۲۶❈
بخدمت آمدم اینک بگو ، چه مصلحت است
برآستان تو باید نشست یا استاد
گرم تو بنده شمردی زخواجگی صد شکر
وگر قبول نکردی ز بی کسی فریاد
❈۲۷❈
بگوهرم مفشان آستین بیع مباد
که شب چراغ شود بی صفا زگرد کساد
بگویم از گهر خویش گرچه بی ادبیست
که در حضور هماسرکنم ستایش خاد
❈۲۸❈
ز دودمان اصیلم همین گواهم بس
که شرم این سخنم خون ز چهره بیرون داد
مرا رسد که بنازم بنسبت آباء
چنانکه تا بقیامت بطبع من اولاد
❈۲۹❈
اگر نه شرم جلال تو مهر لب بودی
نزادی از نفسم جز مدایح اجداد
نکرده گوهر مدحی نثار کس هرگز
گهر شناس ضمیرم که گنج ریز افتاد
❈۳۰❈
کلید جاه تو یارب چه تیز دندانست
که مهر گنج طبیعت شکست و قفل گشاد
بگیر تحفه نظمی که زاده از طبعم
در او بسهل میندیش کاین لطیف نهاد
❈۳۱❈
نه گوهر است ولی هست زاده دریا
نه جوهر است ولی هست قابل ابعاد
خدایگانا! از آنگونه سربلندم کن
که همتم بکند همسری بسبع شداد
❈۳۲❈
چنان زگریه غم بازدار چشم دلم
که خنده ریز توانم گذشت بر حساد
بصد مضایقه نازی قبول می کردم
زشاهدان بهشتی سرشت حور نژاد
❈۳۳❈
کنون زغاشیه بافان ریش اندوزم
کرشمه های عروسان خلخ و نوشاد
مگر زمنهی رایت شنیده ای حالم
که ریش های حریفان همیدهی بر باد
❈۳۴❈
همیشه تالب الیاس و خضر سیرابست
زچشمه ای هنوزش کند سکندرباد
لب عدوی تو سیراب لیک از آن آبی
که ضربت تو چکاند ز دشنه فولاد
کامنت ها