عرفی:تا بود سراسیمه دلم در به دری بود اندیشهٔ دل جامگی و دل سفری بود
❈۱❈
تا بود سراسیمه دلم در به دری بود
اندیشهٔ دل جامگی و دل سفری بود
هرگاه که اندیشه عنان در کف من داشت
کارم همه در کاسهٔ صاحب نظری بود
❈۲❈
با آن که نمی داد امان سیلی فقرم
دایم سر من درهوس تاجوری بود
هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت
گر قطره و گر دجله سرشکم جگری بود
❈۳❈
در بستهٔ اندیشه به جز خار ندیدم
گل ها همه در خوابگه بی خبری بود
نگسسته زهم جذبهٔ توفیق و گرنه
شبگیر طلب بر اثر بی بصری بود
❈۴❈
جمعیت عرفی همه دانست که عمری
سوداگر بازارچهٔ بی هنری بود
کامنت ها