عرفی:نگرفتم از تو جامی، سرم این خمار دارد به ره تو دیر مردم، دلم این غبار دارد
❈۱❈
نگرفتم از تو جامی، سرم این خمار دارد
به ره تو دیر مردم، دلم این غبار دارد
به بهانهٔ ترحم ، نکشی مرا ، وگرنه
سر خون گرفتهٔ من، به بدن چه کار دارد
❈۲❈
دل تنگ عیش مارا، که شمارد از صبوران
که هزار زخم دندان، جگرش نگار دارد
سخنم از آن نباشد، بر اهل عیش روشن
که چو باد کوچهٔ غم، نفسم غبار دارد
❈۳❈
ز متاع شهر سنت، بود آن گران تجمل
که ز عشوه جشم بندد، ز کرشمه عار دارد
نه شهید غمزهٔ او، دهد این نشانه، عرفی
که هزار شمع عشرت، ز سر مزار دارد
کامنت ها