عرفی:کسی میوهٔ غم ز باغم نَخُورد که حسرت به عیش و فراغم نخورد
❈۱❈
کسی میوهٔ غم ز باغم نَخُورد
که حسرت به عیش و فراغم نخورد
نیاسودم از خوردن غم، دمی
که اندیشهٔ غم دماغم نخورد
❈۲❈
دو صد شیشهٔ خون از دماغم چکید
که مرهم شرابی ز داغم نخورد
به عهدم چنان عافیت مُرد زود
که نو باوهٔ نخل باغم نخورد
❈۳❈
شب غم چنان تلخ بر من گذشت
که پروانه دود چراغم نخورد
شدم شاخ گل، هیچ بلبل نخاست
شدم استخوان، هیچ زاغم نخورد
❈۴❈
مگر خورد عرفی شراب از سفال
که کوثر ز سیمین ایاغم نخورد
کامنت ها