عرفی:فسانه ای بشنو عرفی از من بیمار که باشدت بنفاق معاشران رهبر
❈۱❈
فسانه ای بشنو عرفی از من بیمار
که باشدت بنفاق معاشران رهبر
زعافیت بمکافات معصیت دوسه روز
مریض گشته تنم از مشیت داور
❈۲❈
بیاض دیده زحمرت همی بدان ماند
که لاله سوده کسی درمیانه عبهر
حرارت تنم ارعاریت کند شاید
که مستحیل شود آفتاب راجوهر
❈۳❈
زنبض جستنم ازبس هوا تموج یافت
زنبض موجی ،نتوان شناختن محور
گرفته مالک دوزخ بدست قاروره
که بهر دوزخیان شربتی بردبسقر
❈۴❈
نرفته یک سرمودرد و برسربالین
زنسخه های اطبا نهاده صد دفتر
من اوفتاده بدین حال و دوستان دوروی
بدور بالش و بستر ستاده چون منبر
❈۵❈
یکی بریش کشد دست و کج کند گردن
که روزگار وفا با که کردجان پدر
بجاه و مال فرومایه دل نشاید بست
کجاست دولت جمشید و ملک اسکندر
❈۶❈
بوقت رفتن ،دل باخدای باید داشت
بجز خدابکن ازهرچه هست قطع نظر
یکی بنرمی آواز و گفتگوی خزین
کند شروع و کشد آستین بدیده تر
❈۷❈
که جان من همه را این ره است و باید رفت
تمام رهگذرانیم و دهر راه گذر
چه ما که ریش بعصیان سفید کردستیم
چه آنکه یاسمنش راز سبز نیست خبر
❈۸❈
جوان و پیر بنزداجل بیک نرخ است
به بیشه برق چوآتش زند، چه خشک و چه تر
چو درنمیگذرد روزگار ازاین عادت
بتازه رویی اگر بگذرند بس بهتر
❈۹❈
یکی بچرب زبانی سخن طراز شود
که ای وفات تو تاریخ فوت ذوق و هنر
فراهم آی و پریشان مدار دل، زنهار
که نظم و نثر تومن جمع میکنم یکسر
❈۱۰❈
پس از نوشتن و تصحیح میکنم انشاء
سزای شأن تو دیباچه ای چو درج گهر
چنانچه هستی فهرست دانش و فرهنگ
چنانچه هستی مجموعه کمال و سیر
❈۱۱❈
بنظم و نثر در آویزم و دل انگیزم
اگرچه حصر کمال تو نیست حد بشر
خدای عزوجل صحتم دهد، بینند
که این منافقکان راچه آورم برسر
کامنت ها