عرفی:جوی طراز چمن بی ستون آن به بهشت غم شیرین درون
❈۱❈
جوی طراز چمن بی ستون
آن به بهشت غم شیرین درون
بود بامر صنم دلپذیر
در پی آراستن جوی شیر
❈۲❈
تیشه هر داغ که بر سنگ خورد
لذت آن بر دل آن سنگ برد
تیشه هر آن نغمه که بر می کشید
از لب وی ناله فرو می چکید
❈۳❈
ریزه سنگیش که از تیشه جست
نیشتر آن بدلش در نشست
مرغ شرر چون طیران می نمود
گرم بشهباز دلش می ربود
❈۴❈
جنبشی از تیشه نرفتی بکار
کز دل وی در نزد دی قرار
هرزه در آئی زملامت گریز
تیغ زبان کرده به بیهوده تیز
❈۵❈
گفت درین شیوه مراد تو چیست
کام دل رنج نهاد تو چیست
می بری ای رنج بفرموده
یا زجنون طالب بیهوده
❈۶❈
زمزمه برداشت که ای دلخراش
مرهم داغم بطبر زد تراش
می برم این رنج بامر کسی
کز طلبس رنج شمارم بسی
❈۷❈
منعم از این شیوه مکن کان نگار
داده قراری بمن بیقرار
رنج مرا مزد وفا می دهد
گنج وصالش به بها می دهد
❈۸❈
مزد از این رنج بیابم حلال
زان بکنم بیع متاع وصال
گفت که ای ساده دل تیشه سنج
وز طلب گنج در آشوب و رنج
❈۹❈
کس بصدف ریزه نجوید گهر
کس گهر عمر نیابد بزر
چشمه حیوان بسرابی که داد
شربت کوثر بحبابی که داد
❈۱۰❈
گفت زفیض طلبت شرم باد
وز من و رنج منت آزرم باد
گر همه دانم که نیاید بدست
از طلب گنج نشاید نشست
❈۱۱❈
پیروی حسن ادب کرده ام
گنج نیابم زطلب کرده ام
نام طلب نقش نگینم بس است
گر نبرم گنج همینم بس است
❈۱۲❈
زین طرف این زمزمه طعنه خیز
بوم و هما برلب هم نغمه ریز
زان طرف آن طعنه زن آفتاب
بر اثر جذب طلب در شتاب
❈۱۳❈
پنجه تأثیر طلب برعنان
بر لب جور انده تماشا کنان
آمد و آوازه آن رنج دید
صاف عنایت زبیانش چکید
❈۱۴❈
گوهر تحسین بکنارش فشاند
وز غم تسنیم غبارش فشاند
دست باشیاء وفا برگشاد
آن گهر و گنج که بایست داد
❈۱۵❈
راهروی راه طلب برگزید
بست گمانم که بجائی رسید
عرفی از این جاده عنان برمتاب
خار ز پا بر مکش و می شتاب
❈۱۶❈
رنج طلب به که در او گنج هست
بس گهر و گنج درین رنج هست
کامنت ها