عرفی:ای همه چون معصیت آلودگی عمر تو آلایش بیهودگی
❈۱❈
ای همه چون معصیت آلودگی
عمر تو آلایش بیهودگی
چهره گشای صور معصیت
گرم عنان بر اثر معصیت
❈۲❈
کامزن اوج سراسیمگی
مشت خس موج سراسیمگی
جعد عروس املت بی شکنج
چون نفس بی هنران بادسنج
❈۳❈
عود هوی سوخته در محفلت
عطسه غفلت زده مغز دلت
شمع دلت مرده ز باد گناه
چهره عذر تو ز دودش سیاه
❈۴❈
مرده دلی از دلت افسر گرفت
دوش نفس نعش دلت برگرفت
در نفسم جوش که افسرده
ماتم دل گیر که دل مرده
❈۵❈
رنجه مشو زین سخن دلخراش
زهر مریز از لب دعوی تراش
میدهم الماس بداغش بنه
آینه بستان بدماغش بنه
❈۶❈
ایکه چو خود هرزه درا دانیم
ریش بدرد نمک افشانیم
بسکه تو مدهوش فراموشئی
شیفته مستی و بیهوشئی
❈۷❈
بهر تو ای مستی غفلت فروش
خواب شعور آورد و مرگ هوش
راحله عمر بچندین شتاب
میبردت سوی عدم مست خواب
❈۸❈
خواب مکن قافله راهی نگر
در نگر و نامه سیاهی نگر
بس رقم آموزی لوح وقلم
لوح وقلم سیر شد از این رقم
❈۹❈
خامه تحریر گنه سوده گشت
راقم این شغل هم آسوده گشت
نفس غیور تو زعهد شباب
گرم عنان تر بره ناصواب
❈۱۰❈
دامن عصمت بندامت مکش
فتنه فردای قیامت مکش
شاخ نفس را ثمر ناله ده
گریه برون از جگر لاله ده
❈۱۱❈
ناله سبک خیز ره بندگی
گریه عرق ریز زشرمندگی
رو بدل آور زمعاصی خجل
کای دل غفلت زده نی نی چه دل
❈۱۲❈
برهمن دیر و منادی تن
مرده دیرینه وادی تن
چند توان خفت در این دیوسار
صور دمیدند یکی سر برآر
❈۱۳❈
میوه بیداریت افشانده آب
زندگی و مردگیت مست خواب
کرد دل و دیده عرفی ثمر
خواب غرور تو بر او رنج سر
❈۱۴❈
نی غلطم کز پی اهل سرور
مایه خواب از تو؟؟ غرور
عمر در آغوش ممات آمده
نزع ببالین حیات آمده
❈۱۵❈
عزم تو هر دم بکنار دگر
از نفس باز پسین تیزتر
این دو سه دم برگ رهی ساز کن
قاعده رهبری آغاز کن
❈۱۶❈
کحل شعوری بکش این دیده را
تا نگری راه پسندیده را
پنبه غفلت بدر آور زگوش
تا رسد از محلیانت سروش
❈۱۷❈
چون رسد از قافله بانگ جرس
بانگ بر آرد که بجذب نفس
یوسفت از چاه برون آورند
جامه نیالوده بخون آورند
❈۱۸❈
رو بسر چشمه حیوانشان
خشک لبی بر بسر خوانشان
عرش روان از طیرانند مست
ذیل فرو هشته بامید دست
❈۱۹❈
دامنشان بهر تو حبل المتین
خواب کنان دست تو در آستین
قفل درونی که در او گنجهاست
گو بگشاید که کلید آشناست
❈۲۰❈
روشنی هر گهر سینه تاب
داغ نهد بر جگر آفتاب
رو بگشا این در و گنجی ببر
ور نبری لذت رنجی ببر
❈۲۱❈
گنج که امید بوی زنده است
بر اثر رنج شتابنده است
گام ریاضت بره رنج نه
گنج ستان در کنف رنج به
❈۲۲❈
بوسه بقفلش ده و در باز کن
چشم تماشا بگهر باز کن
نسبت او با گهر او به بین
رنج کشیدی ثمر او بچین
❈۲۳❈
دست در آن مخزن مستور کن
جیب وکنار همه معمور کن
زمزمه عشق از آن تازه ساز
کوس بلندی فلک آوازه ساز
❈۲۴❈
تا چو از این دیر فنا بگذری
جان تو با عرش کند همسری
کامنت ها